مثل پیغمبری سر نیزه , وه چه دل می بری سرنیزه
باز هم ازنگات می ترسند , تو خود حیدری سر نیزه
همه جا من سر تو را دیدم , گاه دوری و گاه هم نزدیک
گاه پیش علیِّ اکبر و گاه , در بر اصغری سرنیزه
چشم ازروت بر نمی دارم , از سر زخم خورده ات حتی
هر چه باشد برادرم هستی ,از همه برتری سرنیزه
چه نیازم به اینکه در این راه , بنشینی بروی دامانم
گرچه بالانشینی اما باز , در بر خواهری سرنیزه
بعدتو ای برادرم دیدی , کعب نی ها مرا نشان کردند
خواهرت که شبیه محتضر است , تو بگو بهتری سرنیزه؟
تاسرنیزهماه را دیدم , یاداشک ستاره افتادم
گفتم عباس جان کجارفتی؟ , رفتی آب آوری سرنیزه؟
اکبروقاسم وحبیب وزهیر , چقدر دور تو ستاره پُراست
ساقی ات هم که هست , کی گفته که تو بی یاوری سر نیزه
خطبه خوانی بپای من اما , از کنارم تکان نخور باشد؟
تو که باشی دگر نمی ترسم , سایه این سری سر نیزه
مهدی نظری