شعر مناجات با خدا

سفرهء مهمانی

نارفیقان سنگشان را بر سبوی من زدند
چوب حرّاجی خود بر آبروی من زدند

دوره ام کردند دور سفرهء مهمانی و
بی تعارف، نیش و طعنه سمت و سوی من زدند

با لباس پاره هم لطفی کن و من را بخر
بار من را دوستان سودجوی من زدند

آرزوهای بلند آخر مرا بیچاره کرد
عمر من که رفت، زیر آرزوی من زدند

خانهء قبرم به سرقت رفت، ایمانم که رفت
تهمتش را سالها بر مُرده شوی من زدند

صبر کردم نیمه شب، تاریک که شد آمدم
بسکه این محتاجی من را به روی من زدند

راه را گم کرده بودم که میان کوچه ها
پرچمی با نام زهرا روبروی من زدند

خوب میدانم که آب آتش نمی گیرد ولی
بی طهارت دست بر آب وضوی من زدند

دست و پا زد محسن اما زیر دست و پا نرفت
تازیانه بر زبان روضه گوی من زدند

گفت حسین اینجا نمیخواهد بیایی مادرم
آنقدر که گرگ ها پنجه به موی من زدند

تشنه بودم خاک را در کام خشکم ریختند
تشنه بودم نیزه ها را بر گلوی من زدند

رضا دین پرور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا