مثل سربازی که هستی اش به لشکر بسته است
آبروی من به زوار تو آخر بسته است
خط خطی هستم ولی بین جماعت مخفی ام
مثل برگی که وجود او به دفتر بسته است
من خُمی سرباز هستم مست انگور نجف
درد دل هایم ولی در مشهدش سربسته است
توی قم در مشهدش هستم شبیه جّدِ خود
این برادر هم دل خود را به خواهر بسته است
ای بنازم من به سلطانی که برعکس همه
جای سگ در بارگاه خود کبوتر بسته است
کمترین اعجاز او این است که زائر به طوس
چشم خود را خشک وا کرده ولی تر بسته است
بعد نوشیدن همیشه یاد زهرا کرده ام
آب سقاخانه ات قطعا به کوثر بسته است
من که نشنیدم گدایی از حرم برگردد و
با رفیقانش بگوید دوستان در بسته است
من دخیلم را به صحن و گنبدت بستم ولی
آن که بر باب الجوادت بسته بهتر بسته است
مهدی رحیمی