در چشمهایم تا که میشد جلوهگر طفلم
با من سخن میگفت هر شب تا سحر طفلم
بسکه برایش از کمالات علی گفتم
خوشحال بودم میشود مثل پدر طفلم
خیلی دلم میخواست قنداقش کنم, اما
از من جدا افتاد با خونِ جگر طفلم
زیر فشار در صدای محسنم آمد
با من همان جا بود که زد بال و پر طفلم
در باز شد با یک لگد, روی پرم افتاد
من باخبر بودم ولیکن بی خبر… طفلم
من تازه دستم را سپر کردم زمین خوردم
دیگر چه آمد بر سرِ این بیسپر طفلم
از چارچوبِ در نشد که فاصله گیرم
میسوختم پشت در اما بیشتر طفلم
اذن شهادت را خدا اول به محسن داد
میخ در از سینه که رد شد خورد بر طفلم
رضا باقریان