دوباره نام تو آمد میان دلم لرزید
قلم جنون بسرش زد شد عاشق و رقصید
خدانمایی عشق تو عقل را پس زد
تمام رشته عقل بشر زهم پاشید
حساب خوبی توجمع وضرب ومنها نیست
تورا فراتر از این بحث کور باید دید
توئی که عالمهء بی معلمی زینب
درآسمان ولا شب ستیز چون خورشید
تمام علم الهی زبان گویایت
چکیدهء همه انوار حق ز تو تابید
تو از چه مکتب نابی بپا شدی زینب
که بهر عشق خدایی خدا شدی زینب
نژاد تو همه افلاکیان حق پیما
تبارت عاطفه و وارثان اَو اَدنی
تو از خدا به خدایی عشق منصوبی
بپای تو شده مجنون هزارها لیلا
مدار دین خدا دین مداری ات باشد
به زیرِ دِینِ تو دین خدایِ بی همتا
حجاب کامل تو درس حضرت مریم
دخیل چادر خاکی تو بود عیسی
توئی تجلّی حیدر به قالب یک زن
توئی که بی بدلی مثل مادرت زهرا
برای کار بزرگی سوا شدی زینب
که بهر عشق خدائی خدا شدی زینب
بود خزانه اسرار ذات حق نامت
گرفته هاله سرّی تورا در ابهامت
حقیقت تو فقط باید از خدا پرسید
نمیرسد پرش مرغ ذهن تا بامت
توئی که غرّش الفاظ تو عدوکُش شد
اسیر بودی و دشمن فتاد در دامت
تمام زحمت دین خدا بدوشت بود
روا بود که بخوانم رسول اسلامت
اگرچه حرمت تو ظاهرا شکست امّا
کند خدای دوعالم همیشه اکرامت
پیام آور دشت بلا شدی زینب
که بهر عشق خدایی خدا شدی زینب
توحامی شجر و نسل عصمتی زینب
بری زخواری و تندیس عزّتی زینب
نماز نیمه شبِ تو عبادت مطلق
خدای منظر و الله هیبتی زینب
ندیده ای به بلا غیر موج زیبائی
گرفته خصم تو از تو فلاکتی زینب
برای حضرت عباس مرد نام آور
تو اُسوه ای بخدا رُکن غیرتی زینب
رقیّه در کَنَفِ تو سه ساله مرجع شد
توئی که رأس چنین بزم و دولتی زینب
تو درمسیر الهی فنا شدی زینب
که بهر عشق خدایی خدا شدی زینب
برای آیهء قرآن مفسّری الحق
تو بعدِ فاطمه بر شیعه مادری الحق
توئی که فاتح شامی بجای بابایت
تو ماده شیر صف شیر خیبری الحق
حیا و حُجب تو یکسو صلابتت یکسو
تو سرّاکبرِ الله اکبری الحق
نه مهریه که حسین شرط وصلتت بوده
حقیقتا بخدا عشق محوری الحق
تو دُرّی و صدفت اجتماع هاشمیان
قداستِ زن و روپوش و معجری الحق
تو در بساط محبت رها شدی زینب
که بهر عشق خدایی خدا شدی زینب
تو از تبار قنوت شکسته ای خانم
تو شاهد تنِ از هم گسسته ای خانم
تو از زمان طفولیتت بلا دیدی
عجب نباشد اگر زار و خسته ای خانم
حسین ملتمست در نماز شد برخیز
چرا به وقت نمازت نشسته ای خانم
شبی به بند به دروازهای تورا دیدم
که بین لطمهء زنجیر بسته ای خانم
به روی هر دولبت خون حنجری خشکید
تو بودی و نظر سوء دسته ای خانم
بلا کش سفر کربلا شدی زینب
که بهر عشق خدایی خدا شدی زینب
مجتبی صمدی شھاب