شعر شهادت حضرت رقيه (س)
عزیزم
رفتی و سهم من شده درد و بلا حالا
بالاست از هجران تو دست دعا حالا
قرآنِ زینب ، از تو یک بوسه طلبکارم
پایین بیا از روی رحل نیزه ها حالا
گفتی زن همسایه هم او را ندیده بود
عمه شده با شمر و خولی آشنا حالا
افتاده ردّ پنچه اش بر گونه های من
آیا به گوش َت خورده اسم زجر تا حالا؟؟
هربار اسمت را صدا کردم کتک خوردم
انداخته با مشت ، دندانِ مرا حالا
بابا از آن مجلس شرابش قسمتِ ما شد
گریه کند قسمت ، به سرنوشت ما حالا
چشم عمو را دور دیدند و میان ما
دنبال کلفت بود آن یک لاقبا حالا
بازار نه …. دربار نه … برده فروشان نه….
اصلا خودت خوبی ، عزیز مصطفی ، حالا!؟
تو آمدی جانم به قربانت چرا با سر ؟
تو امدی جانم به قربانت چرا حالا ؟
پیش خدا بودی ، دوباره آمدی پیشم؟
اینبار من را هم ببر پیش خدا حالا
محمد کیخسروی