علی جانم
عدم فهمید وقتی ماجرای ابتدایت را
به وجد آمد رقم زد ابتدای ماجرایت را
خدا رنگ صدایت را که در…. گوش فلک پاشید!
زمین، انداخت بر گردن مدال رد پایت را
خدا در کاشت نخل ولا از مصطفی میخواست
به عنوان نمونه مشتی از گرد عبایت را
برای جبرئیل عرش خدا حکم قفس دارد
از آن وقتی که دیده کنج ایوان طلایت را
محکگاه عیارت غیر کعبه نیست سنگی که
شکسته مینویسد با خطی سنگین ثنایت را
فقط یک ضربه از تیغت عقب افتاد عزرائیل
هنوز از بدر دارد میشمارد کشته هایت را
شنیده دل هوس کرده است چشمان خمارش را
کشیده با سپاه مژه ای دورش حصارش را
خوشا آن پینه ی بسته دخیلِ روی دستانش
بدا در معرکه جا ماندن گرد و غبارش را
مرا مولاست آنکه میروند ایتام بر دوشش
مرا ساقی ست آنکه بوسد انگوری مزارش را
خداییِ علی را جار خواهد زد مگر اینکه
ببندد با هزاران سر دهان ذوالفقارش را
خداوندِ مسلط بر قیامت را تصور کن
سپس بنگر به میدان حضرت دلدل سوارش را
به روز حشر هم در اوج خود مداح تو میشد
اگر همراه میثم دفن میکردند دارش را
نصیبی جز فراقش نیست اما خوش خیالم چون
نشستم در خرابه خواب میبینم انارش را
محمد رضا رضائی