مادرم خورد برزمین یک روز
پیشِ چشمانِ خسته ی مَردم
من غرورم شکست رویِ زمین
پدرم شرمگین و سردرگُم
مادرم خورد بر زمین آن روز
ولی انگار ما زمین خوردیم
بُغض در بُغض شانه در شانه
مادرم را به خانه می بُردیم
مادرم خورد بر زمین … امّا
بازویش بهتر است نیلی نیست
صورتش هم اگر کمی سُرخ است
رنگِ شرم است رنگِ سیلی نیست
حال و روزِ پـدر ولی حالا
شده مانندِ بختِ او تیره
با خودش حرف می زند وقتی
به درِ خانه می شود خیره
در خودش محو می شود انگار
بُغض هایِ نهفته ای دارد
می توان از سکوتِ او فهمید
اشک هایِ نگفته ای دارد
با صدایی گرفته از تردیـد
گفتم آنجا چه چیز را دیدی ؟
گفت دردی که من کشیدم را
شاید این فاطمیّه فهمیدی …
فاطمیّه رسید… فهمیدم
علّتِ رنـج و دردِ بابا را
مـادری باردار بود آنـروز
کودکی هم ندید دنیا را
ابراهیم زمانی قم