کوفه امشب چه ساکت و سرد است
کوفه امشب چقدر پُر درد است
کوفه امشب نمیرود در خواب
کوفه گرچه عجیب نامرد است
چشمهایِ یتیمها پُر خون
سرِ راهِ امیرِ شبگرد است
کاسهها خالی است از شیر و…
چهره از فرطِ گریهها زرد است
آه مادر , غریبه امشب نیست
نانِ ما را پدر نیاورده است
نذر دارم که خونجگر نشوم
من یتیمم یتیم تر نشوم
پیرمردی که میرسید اینجا
مو سپیدی که در دلِ شبها
رویِ دوشش همیشه زخمی بود
ردّی از بارِ کیسهی خُرما
در کنارِ تنور نان میپخت
خندهاش میربود غمها را
جایِ بازیِ ما به دامنِ او
پهلوان بود بود مَرکبِ ما
آه مادر بگو کجا رفته؟
آه بابا دلم گرفته بیا
چهرهاش بینِ خانه دیدن داشت
حرفهایِ دلش شنیدن داشت
گفت با ما که طعنهها نزنید
دستِ رد بر من و خدا نزنید
گریه میکرد و زیرِ لب میگفت
که نمک رویِ زخمِ ما نزنید
روزگاری یتیم اگر دیدید
خنده بر اشک بی صدا نزنید
پیشِ چشمانِ دختری کوچک
سنگها را به نیزهها نزنید
سرِ زنجیر را به هر طرف نکشید
عمهاش را به ناسزا نزنید
حسن لطفی