شعر مدح و مناجات اميرالمومنين (ع)

مسمط امیرالمومنین

تا هست بر سیاهیِ نقطه مدارِ چشم
بی ذوقِ وصل، سر نشود روزگارِ چشم
وقفِ قدوم پاکِ تو نقش و نگارِ چشم
گردی که ریزد از قدمت روی تارِ چشم
آیه به آیه می‌ شود آییـــنه دارِ چشم

اشکِ غریب در وطن از چشم یار گفت
هر کس رسید پیش من از چشم یار گفت
حتی عقیق در یمن از چشم یار گفت
یک عُمر می‌توان سخن از چشم یار گفت
آید چو طرز تازه‌ی صائب به کارِ چشم

شب از بلوغ پنجره‌ات آفتاب خواست
خار از جلیسِ رویِ تو آب از گلاب خواست
حتی سراب از نفست موجِ آب خواست
روزی اگر که توسن نازت رکاب خواست
بگذار پا به حلقه‌ی منت‌سوارِ چشم

مایل به سوی جز تو دویدن نمی‌شوم
راضی به مرگ و از تو بریدن نمی‌شوم
حاضر به هرچه جز تو ندیدن نمی‌شوم
“قانع ز دیدنت به شنیدن نمی‌شوم
هرگز شنیده‌ای که کند گوش کارِ چشم؟”

ماییم و شورِ قافله‌ی پیچ و تاب و هیچ
ماییم و شوق شعله ز اشک کباب و هیچ
ماییم و ذره در نظر آفتاب و هیچ
ماییم و در تلاطم دریا حباب و هیچ
ما را رسان به ساحل امیدوارِ چشم

نامِ تو بی وضو نپرید از دهان برون
بی اذن تو نمی‌رود از جسم، جان برون
“خاک مرا مریز از این آستان برون”
شاها مکن ز کهف، سگِ پاسبان برون
ماییم پاسبان، چو سگانِ دیارِ چشم

دستِ وجودِ حق، به عدم خط کشید و بعد
در ساقِ عرش، نورِ تو را آفرید و بعد
هر سی هزار سال که بر آن دمید و بعد
تا سی هزار مرتبه جبریل دید و بعد
گرداند گرد روی تو دیوانه وار، چشم

رقصِ قلم به لوح، ز امضای دست توست
بحرِ بسیطِ دهر، ز غوغای دست توست
این نُه فلک بساطِ معمای دست توست
در خاکِ خلق، تا به ابد جای دست توست
از خاکِ دست سازِ خودت برمدار، چشم

آبادِ این خراب، به تعمیرِ چشم توست
عزمِ خدا اراده‌ی تدبیر چشم توست
کُرسیِ عرش، منبرِ تفسیر چشم توست
عالم تمام در یدِ تقدیر چشم توست
داری ز بس به ساحت پروردگار، چشم

بی پرده پشت پرده‌ی اسرار را نوشت
با ظرفِ خود مشیّت دادار را نوشت
تقدیرِ دارِ میثمِ تمار را نوشت
فرجام ِ کارِ گنبدِ دوّار را نوشت
با کِلکِ اختیارِ وقایع‌نگارِ چشم

جندب خرید و بعد ابوذر درست کرد
فتاح پروریده و قنبر درست کرد
با یک نگاه، مالک اشتر درست کرد
پس هرچه هست، حضرت حیدر درست کرد
در کارگاهِ باصره با اعتبارِ چشم

ای جلوه ‌ی جلالیِ آیینه ‌ی نبی
ای پرده‌دارِ گوهرِ گنجینه ی نبی
ای سرّ ِ نورِ واحدِ دیرینه ی نبی
مستور مانده رازِ تو در سینه ‌ی نبی
تا ننگرد تو را عوضِ کردگار، چشم

عکسِ تو در پیاله‌ی تمثال دیده ام
در عالمِ خیال، به صد فال دیده ام
تب پا گرفت بر لب و تبخال دیده ام
چشمت به حرف آمدو شد لال دیده ام
از ما بنا نبود درآری دمارِ چشم

خاکم نشسته در هدفِ پای تو شدن
شمسِ رکابِ در شَرَف پای تو شدن
چون کلبِ کهف، در کَنَف پای تو شدن
معراج ماست خاکِ کفِ پای تو شدن
هر جا به مقدم تو شود کفشدار، چشم

“اشکم نیازِ محفل نازِ تو می‌کشد”
منت ز بندِ بنده نواز تو می‌ کشد
آنجا که تیر، پرده به راز تو می‌کشد
من را به قبله طرز نماز تو می‌کشد
گردانده ام به سوی تو رکعت شمار چشم

هرجا که نیست موج تبسم طرب که نیست
بر عاشقان ز روی تو چینِ غضب که نیست
جانم قبولِ قابلِ شاهِ عرب که نیست
شایانِ دست‌بوسیِ پایِ تو لب که نیست
این کار منصبی‌ست که شد واگذارِ چشم

دادم به دل چو وعده‌ی دیدارِ آفتاب
گیرم به چشمِ باز سراغِ تو را به خواب
ای شوق چار عنصر من یا ابو تراب
“خاکم به باد می‌رود و آتشم به آب”
بر داری ار دمی تو از این هر چهار، چشم

گم می‌شوم ز خویش که پیدا کنم تو را
پیدا کنم تو را و تمنّا کنم تو را
قدّم نمی‌رسد به نگه جا کنم تو را
“گردن کشیده ام که تماشا کنم تو را”
از دیدبان برج اسد با هزار چشم

هر جا قدم ز بَعدِ عدم می‌زنم تویی
روحِ دمیده بر تنِ پیراهنم تویی
معمار طرحِ ساختمانِ تنم تویی
نزدیک‌تر به من ز رگِ گردنم تویی
هر جا که بنگرد ز یمین و یسار، چشم

ای ابرِ عشق پا مکش از این زمینِ خشک
خوش می‌شویم از تو به یک آفرینِ خشک
حسرت مکیده ام ز سراب نگینِ خشک
تر می‌کنم به اشک، سرِ آستینِ خشک
با ابر ِ قطره‌ بارِ لبِ آبدارِ چشم

میلت اگر کشید بر این دیده پا بکش
بر چشم ما تو سُرمه از آن کیمیا بکش
خون مرا بریز و به پا چون حنا بکش
با ناز کن دمی قدمی رنجه یا بکش
دستی به پلک پنجره‌ی بی‌قرارِ چشم

غیرت به غیرِ تیغِ علی صیغلی نشد
حیرت، حریفِ درکِ حروفِ علی نشد
دل نیز جز به ناد علی منجلی نشد
میثاقِ من از عالم ذر جز بلی نشد
تا دست رحمت تو نشد پرده‌دارِ چشم

جز تو به بحر علم که لنگر گذاشته؟
جز تو که پا به دوشِ پیمبر گذاشته؟
جز تو که تاج بر سرِ زعفر گذاشته؟
جز تو که داغ بر دلِ خیبر گذاشته؟
جز تو ندیده چشم کسی کارزارِ چشم

در موجِ خشمِ چشمِ تو برداشت چین، کمند
دست حمایتت ز پیمبر نگشت بند
در را ز چارچوب، از آن قلعه ی بلند
یک بند از اشاره‌ی ثبابه‌ی تو کند
دیگر چه احتیاج تو را ذوالفقارِ چشم

تفسیر نفیِ شرک به شمشیرِ لا نمود
برقی جهید و تارُک مرحب دوتا نمود
زین کرد مرگ و مدحِ شه لافتی نمود
“هی تاخت با دو اسبه و هی مرحبا نمود”
کردی ز بس تو شیریلان را شکارِ چشم

ای انتهای کارِ جهان ابتدای تو
هفت آسمان به زیرِ حصیرِ سرای تو
گردون گدای کاسه به دستِ گدای تو
آسودگان گوشه‌ی ایوان طلای تو
با ناز می‌دهند به مخمل مهارِ چشم

در دستگاهِ شورِ تو ماهور می‌تپد
حالم شبیه هاله ای از نور می‌تپد
از شوقِ دیدن نجف از دور می‌تپد
مثل دو دانه در دلِ انگور می‌تپد
روی ضریح، قلبِ دو تاکِ خمارِ چشم

ما اعتنا به طعنه‌ی مردم نمی‌کنیم
آلوده بوسه را به تبسم نمی‌کنیم
سوی حجاز، راهِ نجف گم نمی‌کنیم
تا آب هست، قصدِ تیمم نمی‌کنیم
جز با غبارِ مُلکِ مَلَک‌پاسدارِ چشم

تا کرد کام، با نمکت آشنا نمک
شد در عدد مطابقِ نام تو بانمک
آری تویی تو سفره‌ی ایجاد را نمک
ای من فدای نام ملیح تو یا نمک
شیرین شد از تو شوریِ آبِ بحارِ چشم

گیجِ نماز عصر قضای تو بود شب
مشتاق ربنای ادای تو بود رب
چرخی زدی و چرخ زمان را زدی عقب
رُدَّت عَلیکَ شمس کَاَن لَم یَکُن تُغَب
با گوشه ای ز گردش لیل و نهارِ چشم

قلبی که دل نداده به مهرت رقیق نیست
در کیشِ ما طریقتِ بی تو طریق نیست
هر کس نبود با تو موافق رفیق نیست
سنگی که نیست تشنه‌ی دستت عقیق نیست
دارد کجا رکاب به سنگِ مزار، چشم؟

جان تو، توان تو، برکتِ نان تو، آب تو
پایان تو، بی کران تو، عیان تو،حجاب تو
طوفان تو، مهربان تو، امان تو، عذاب تو
سلطان تو، پادشاه تو، عالیجناب تو
بستیم جز به روی تو ای شهریار، چشم

گیرم که عمر خرج عبادت شود تمام
بر بام کعبه صرف شود سجده‌ی مدام
رگ می‌دهم به عصمتِ شمشیر این کلام
شک در علی مساوی کفر است والسلام
کامل به شرط سنگ محک شد عیارِ چشم

از اشک نیل‌گونِ تو صد نیل می‌چکد
از آیه های چشم تو تاویل می‌چکد
چون وحی، از کلام تو جبریل می‌چکد
ذکر و زبور و مصحف و انجیل می‌چکد
از بحرِ بی کرانه‌ی گوشه کنارِ چشم

از لطف تو لطافتِ باران ادامه داشت
در امتدادِ اخمِ تو طوفان ادامه داشت
توحید، در مجاریِ ایمان ادامه داشت
بی شک هنوز سجده ی شیطان ادامه داشت
می‌رفت در پناه تو گر زیرِ بارِ چشم

در پایِ دارِ عشق، سرم را فروختم
داغت خریدم و جگرم را فروختم
آهِ نگاهِ مختصرم را فروختم
یعقوبِ چشم های ترم را فروختم
با جان کنم فدای تو دارو ندارِ چشم

آیینه مشربان به نگه گفتگو کنند
با خویش در خیال، تو را رو به رو کنند
شرح حدیث زلفِ تو را مو به مو کنند
با گریه زخمِ چاکِ گریبان رفو کنند
در شام تار هجر به پود و به تار چشم

از شرم، پیش روی تو کردیم گر عرق
سعیِ خجالت است که شد بیشتر عرق
رنگِ شراب زد به جبینِ جگر عرق
دَرد است ته‌نشینیِ این دُرد در عرق
در جامِ اشکِ مردمکِ شرمسارِ چشم

صحبت ز چشم بود، ولی چشم عام نه
ازچشم های خیره به سمت خیام نه
از زهر چشم ها وسطِ ازدحام نه
از چشم های هرزه ی بازار شام نه
آنجا به گریه بست، شهِ نی‌سوار، چشم

بر روی نیزه تا ڪه سرِ آفتاب رفت
از روی دختران عزیزت نقاب رفت
با دست های بسته عروست رباب رفت
با لای لایِ او پسرش تا به خواب رفت
وا کرد از تکانِ بدِ نیزه دار، چشم

ظهیر مومنی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا