مولای من
این نامهها مانند سنگی سد راهند
یوسف نیا کنعانیان در فکر چاهند
اینجا همه در فکر تجهیز سپاهند
پیران اینجا هم حریص یک نگاهند
تنها امید و آرزویم رفت از دست
در پیش زهرا آبرویم رفت از دست
این شهر آقا لایق مهمان شدن نیست
اصلاً نیا زیرا زمان آمدن نیست
حتی کسی مشتاق بر دیدار من نیست
فهمیدهام در شهر کوفه جای زن نیست
گویا شیاطین در معابر چیره بودند
مردان به شکلی بد به زنهاخیره بودند
هر کس که میبینی هوای جنگ دارد
در سر سلاحِ خدعه و نیرنگ دارد
دیدم فراوان در معابر سنگ دارد
این شهر خیلی کوچههای تنگ دارد
دربین هر خانه صدای سوت وخنده ست
از کوچه هایش رد شدن خیلی زننده ست
اینجا مرام مردمانش فرق دارد
خورشید هم در آسمانش فرق دارد
دیدم که کالای دُکانش فرق دارد
شمشیر ها ، تیروکمانش فرق دارد
با دیدن این صحنه ها خیلی خرابم
دائم به فکر اصغر و فکر ربابم
در شهر کوفه بیوفایی پرفروغ است
درسینههاشان کینه در حد بلوغ است
دیدم صف آهنگریهایش شلوغ است
این نامهها از ریشه و از بُن دروغ است
خوبان اینجا عهد و پیمان را شکستند
با خولی و با حرمله هم کاسه هستند
حرف هنر در جنگ ودرجنگاوری بود
هر کس به فکرسبقتِ از دیگری بود
اخبار ها پیوسته در آهنگری بود
تیر وکمان خیلی برایش مشتری بود
ازسهم بیت المالشان خنجر خریدند
اینجا برای سر بریدن صف کشیدند
وقتی زعیم شیعیانش بی خیال است
یاری و اُلفت با شما امری محال است
در سینه هاشان بغض حیدر بی مثال است
هرکس که نامش را برد خونش حلال است
پیر و جوان کوفه در جوش و خروشند
اینجا بهای دین به گندم می فروشند
این شهر در خیره سری آوازه دارد
در بی حیایی شهره بی اندازه دارد
زخم زبانها حکم یک سر نیزه دارد
پاهای اسبانش صدایی تازه دارد
در خواب دیدم گریه های خواهرت را
چسبیده بر هرنعل تازه پیکرت را
دل را مهیای غم پاییز کردند
بغض تو را در سینه ها لبریز کردند
از شوق در همراهیت پرهیز کردند
دندان برای دخترانت تیز کردند
اینها که در ظاهر کمی علامه هستند
دلخوش برای بردن عمامه هستند
میترسم آقا در غم جانان بمانی
بر روی خاک و خارها عریان بمانی
بر روی نی مبهوت و سرگردان بمانی
وقت تلاوت بی لب و دندان بمانی
از دستهای بیعت کوفی حذر کن
جان رقیه دخترت ترک سفر کن
مجید قاسمی