نمک و شیر را به دستش داد
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر
دخترش دست را جلو آورد
تا نمک را زسفره بر دارد
تا که در هم نگاهشان گره خورد
دید بابا دوچشم تر دارد
گفت بابا که دخترم امشب
زخمهای دلم عمیق تر است
از روی سفره شیر را بردار
که علی با نمک رفیق تر است
بعد افطار با دو دیدهء خیس
گرچه با دخترش تبسم کرد
حال بابا عجیب بود عجیب
دخترش دست و پای خود گم کرد
دید هر لحظه بی قرارتر است
آن ابرمرد بی نظیر و شجاع
خیره می شد به آسمان , می خواند
زیر لب آیه های استرجاع
شب به نیمه رسیده و دیگر
موقع رفتن امیر شده
کودکان گرسنه منتظرند
حرکت کن علی که دیر شده
پس عبا را به دوش خود انداخت
کیسه را پر ز نان وخرما کرد
مثل هرشب پس از ” به نام خدا”
یک توسل به نام زهرا کرد
در دلش مجلسی ز روضه به پا
باز با قصهء جوانش شد
فقط انگار روضه خوان کم داشت
درب و دیوار روضه خوانش شد
سمت مقصد , علی که حرکت کرد
ناگهان چشم اوبه در افتاد
در برایش چه روضه ای می خواند
یاد گیسوی شعله ور افتاد
شعله ها را کمی خنک تر کرد
اشک چشمان حیدر کرار
در هیاهوی روضه های در
نمکی هم به روضه زد دیوار
بعد مرغابیان داخل صحن
میخ در سد راه مولا شد
حرف میخ دری وسط آمد
در دل بوتراب غوغا شد
قلب حیدر رها شد از کوفه
رفت سمت مدینهء زهرا
تیزی میخ یکطرف , وای از
داغی میخ وسینهء زهرا
مرتضی ناگهان به خود آمد
میخ را از عبای خود وا کرد
پای خود را درون کوچه گذاشت
یاد کوچه دوباره غوغا کرد
روضه را کوچه سخت تر می خواند
یاد نامردمان بی انصاف
یاد چشم نبستهء حیدر
یاد سیلی , طناب , فحش , غلاف
بعد از آن بین کوچهء تاریک
در دلش شور و همهمه افتاد
در سکوت شبی پر از غصه
یاد تشییع فاطمه افتاد
قلبش از بی وفایی محض
تک تک مردمان کوچه گرفت
بی وفایی هوای خواندن کرد
روضه را از دهان کوچه گرفت
کیسه کم کم سبک شد ومولا
سهم خرمای کودکان را داد
داشت کم کم دم اذان می شد
کاخرین قرصهای نان را داد
آسمان و زمین همه محو
قدرت گام استوار علیست
سمت مسجد روانه شد حیدر
ابن ملجم در انتظار علیست
رکعتی با خدای خود دل داد
بعد افتاد روی سجاده
بین محراب غرق خون خود
فاتح خیبر است افتاده
بی رمق گفت وای اگر بیند
غرق خون پیکر مرا زینب
کاش می شد سرم شود بسته
تا نبیند سر مرا زینب
روضه اینجا رسید و دلخونها
دل به دریای رستخیز زدند
روضه خوانهای شعر نوزدهم
همه به کربلا گریز زدند
یا علی زینب تو تاب نداشت
که شکسته سر تو را بیند
لیک خواهد رسید آن روزی
که سری را به نیزه ها بیند
شاعر: مهدی مقیمی