برگ برگی که به زیر قدم پاییزی
باز از هجمه ی این باد نمی پرهیزی
شاخ و برگ بدنت تازه مرتب کردم
باورم نیست که اینگونه بهم می ریزی
تا ضریح بدنت بهر امید آمده ام
احترامم کنی و بار دگر برخیزی
صدو یک دانه تسبیح دلم ریخت زمین
جگرم سوخت عجب روضه حزن انگیزی
یک عبا بهر حرم بردن جسم تو کم است
چه کنم نیست جز این کهنه عبایم چیزی
اصغر اصغر بدنت را به عبا میچینم
اکبری میشوی و باز بهم میریزی
من در این واقعه از خون جگر لبریزم
و تو چون آب روان از قدحی لبریزی
مجید قاسمی