کاروان اربعین
کاروان داشت میرسید از راه , دل زینب در التهاب افتاد
تا که چشمِ ستاره های کبود , به سرِ قبرِ آفتاب افتاد
کاروانی که از هزاران دشت از سرِ شوق با سر آمده بود
به مرورِ غمِ خودش که رسید , کم کم از مرکبِ شتاب افتاد
دختری سمت علقمه می رفت , مادری سمت قبرِ کوچکِ خود
خواهری بر سرِ مزارِ خودش دل به دریا زد و به آب افتاد
گفت: اگرچه که بی پر آدمده است , بی پر و بی برادر آمده است
چشم واکن که خواهر آمده است , که پس از تو در اضطراب افتاد
زینبی که اسیرِ مویت بود , بینِ خون گرم ِ جستجویت بود
دربه در شد , درست آن وقتی که به مویِ تو پیچ و تاب افتاد
بعدِ تو خیمه در حصار آمد , از زمین و زمان سوار آمد
به حرم امرِ بر فرار آمد , همه ی خیمه در عذاب افتاد
پای غارت به خیمه ها وا شد , دست هایی پلید پیدا شد
“سرِ یک گوشواره دعوا شد” , سنگ بر شیشه ی گلاب افتاد
داغدارم هنوز از کوفه , از گریزِ رئوسِ مکشوفه
داغداری از آن زمانی که از سرِ بچه ها حجاب افتاد
تشنگی های تو کویرم کرد , غمِ دوریِ تو اسیرم کرد
ماجراهای شام پیرم کرد , راه در مجلسِ شراب افتاد
خیزران را که غرق خون دیدم , از غرورِ رقیه(س) ترسیدم
لرزه بر جانِ بچه های تو و بر لبت بوسه بی حساب افتاد
آتشِ فتنه تیز می کردند , تشتِ زَر را عزیز می کردند
صحبت از یک کنیز می کردند , گریه در نغمه ی رباب افتاد
در اسیری امیر بودن را از نگاه تو خوانده ام , یعنی :
می شود با همین نگاه از عرش مثل یک سجده مستجاب افتاد
محمد بختیاری