کوهی از غمها
یک زینب است و کوهی از غمهای بسیارش
اصلا کدام را بگوید با دل زارش
کوفه که من را میشناخت، شام حالا هیچ
بد بود با دخت علی آن کوفه رفتارش
رأس تو بر بالای نیزه کُشت زینب را
هر جا که رفت رفتم و گشتم گرفتارش
ظالم به من میگفت «هی» رسوا شدید آخر
خیلی دلم آتش گرفت از زخم گفتارش
پیشم به دندان و لبانت خیزران میزد
اصلا نخواست تا دهد پایان به این کارش
تغییر کردم، قامتم خم شد، کبودم من
زینب عوض شد ای برادر رنگ رخسارش
دف میزدند و دور زینب رقص میکردند
خون شد دو چشم زینب و قلب عزادارش
آنقدْر قلبم درد آمد فحش میدادند
خیلی به من برخورد در آن شام و بازارش
برده فروشی را ندیدم در تمام عمر
مِن بعد زینب را دگر زنده مپندارش
دیدم رباب را با سر شش ماهه دق میکرد
بیچاره او را حرمله میداد آزارش
داداش!! باید هم به معجرها شود حمله
وقتی نباشد قافله سالار، علمدارش
هرجا رقیه گفت بابا سخت سیلی خورد
تا آنکه آخر آمدی با سر به دیدارش
سر را که دید دخترت قلبش ز کار افتاد
احیا نشد هرکار کرد آن دم پرستارش
از بس که زخم بر تن طفل سه سالهت بود
من یاد مادر کردم و آن زخم مسمارش
سید محسن حبیب اله پور