یا صاحب العصر و الزمان
درمانده ام…چیزی ندارم غیر آهم
این قحطی اشک دو چشمانم گواهم
اصلا حواسم به تو و تنهایی ات نیست
شرمنده آقای غریبم…رو سیاهم
هنگام معصیت به یاد تو نبودم
تو گریه کردی جای من بر اشتباهم
ای آبرودار ! آبرویم را نبردی
طوری که اصلا فکر کردم بی گناهم
می ترسم آخر سر ز چشمانت بیفتم
بر این گدایت رحم کن ای تکیه گاهم
دیگر برایم طاقت و صبری نمانده
می افتد آخر سر به روی تو نگاهم ؟
اصلا مرا چه به وصال و شِکوه از هجر ؟!
وقتی که انقدر از شما دور است راهم
گیرم که بین معصیت بال و پرم سوخت
گیرم حقیری بی نوا در قعر چاهم
با این همه وضع بدم مثل تو آقا
گریان شاه بی کفن هر صبحگاهم
جان ها فدای خواهری که ناله می زد :
ای کشته ی افتاده قعر قتلگاهم …
آخر تو را با قتل صبر از من گرفتند
حالا ببین بی یار و بی پشت و پناهم
کل حرم غارت شده, چشم تو روشن
همراه دخترهات در بند سپاهم
دور از وطن, ای جان من, تکه حصیری
جای کفن آخر برایت شد فراهم
علی سپهری