شعر شهادت حضرت مسلم (ع)

یا مسلم ابن عقیل(ع)

هر طرف هر کوچه رفتم پشتِ پا انداختند
مُسلمت را گیرِ مشتی بی حیا انداختند
صبح با من گرچه هر یک دستِ بیعت داده اند
عصر شد یک یک نقاب از چهره ها انداختند
آنچنان زد بر دهانم بی حیا دندان شکست
این لبانم را حسین جان از نوا انداختند
غیرِ شرمنده شدن حرفی برای من نماند
کرده اند کاری که من را از صدا انداختند
خاطرم را یادِ غربت های زهرا مادرت
یادِ غم های علیِّ مرتضی انداختند
عده ای دنبالِ صیقل دادنِ شمشیرها
عده ای هم روی بامِ خانه جا انداختند
کوفیان در فکرِ غارت کردنِ انگشترند
چشم هاشان را به دنبالِ طلا انداختند
دخترت را لااقل از این جماعت دور کن
در دلِ آشفته ام هول و ولا انداختند
استخوانهایم صدا می زد حسین کوفه میا
از روی دارالاماره تا مرا انداختند.
مهدی شریف زاده

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا