با روی سیه , با دل زنگار گرفته
با این قلم رنگ ز اغیار گرفته
امروز کمی اشک و کمی آه نوشتم
امروز دلم از غمت انگار, گرفته
شاید که خبرهاست در این ساعت اندوه
داغ تو مرا از چه به اقرار گرفته؟
حق ده نکنم باورش این حال و هوا را
یعنی دل من بهر تو اینبار گرفته؟
در دوره ی هجران تو جز درد ندیدم
گویا که دلم در بغلش خار گرفته
یک عارف دل سوخته میگفت که مهدی
از دست شما دست به دیوار گرفته
ای پشت در پرده ی پندار , نهفته
چشمان مرا پرده ی پندار, گرفته
لعنت به جهانی که در آن عشق, غریب است
انظار, خمیده همه افکار, گرفته
جعفر ابوالفتحی