یک شب میان خاطره هایم قدم زدم
حال خوشی برای دل خود رقم زدم
بی وقفه از تو گفتم واز عشق دم زدم
گشتی دوباره دور و بر آن حرم زدم
یک شب میان خاطره هایم قدم زدم
حال خوشی برای دل خود رقم زدم
بی وقفه از تو گفتم واز عشق دم زدم
گشتی دوباره دور و بر آن حرم زدم
آن خالقی که بر تن بی روحجان دهد
مهر تو رایگان به دل خاکیاندهد
شخص کریم, جودِ بلاشرط میکند
آری خدا هر آنچه دهد رایگاندهد
دل من باز هوای دل هیئت دارد
باز هم این دل بی حوصله فرصت دارد
چه کسی گفته گدا را به شهان کار مباد
من و هم صحبتی شاه , حقیقت دارد
یک گوشه حیاط طبرسی نشسته ام
بی ذکر حق و یاهویم اینجا نمیشود
زل میزنم به گنبد و هی پارس میکنم
آقا مگر که ضامن سگها نمیشود
عاشقت شد از ابتدا این قدر
دوست دارد تو را خدا این قدر
بغلِ کعبه هم به جان خودت
ما نگفتیم ربّنا این قدر
نداری که گدای توست آقا می شود حتما
بیابان قدمگاه تو دریا می شود حتما
دو چشمم ابر باران بود و من خوشحال از اینکه
بساط عاشقی باتو مهیا می شود حتما
به پایم راه می رفتم ولیکن تجربه می گفت
دم باب الجواد تو سرم پا می شود حتما
زمانی را که صرف دیدن گنبدطلا کردم
ضمانت نامه خیر دو دنیا می شود حتما
مقدر بوده از اول چه در محشر , چه در برزخ
هوادارغلامان تو زهرا می شود حتما
به چشمت بستگی داردعدم یا هستی خلقت
شماپلکی بزن ایجاد معنا می شود حتما
اگر اینجا نشد سوی تومن سجاده اندازم
خدابالای سر شاهد که فردا می شود حتما
و من شکی ندارم که بهشت و هرچه درآن است
میان صحن گوهرشاد پیدا می شود حتما
توهرچه آرزوداری بگو از پنجره فولاد
نشددر کار سلطان نیست جانا , می شود حتما
غلامی را که می بینی, گناه اینگونه اش کرده
تویک دستی بکش یوسف،زلیخامی شود حتما
سید یاسر افشاری
هوا هوای چکیدن , هوای تنهائیست
و دست های دعایم پر از تمنائیست
مسیر خواهش من باز سویتان افتاد
به سمت شاه کریمی که اوج لیلائیست
شاید تو را شبیه خودت صاف و ساده , نه
شاید تو را به شکل همین قالبی که هست
مثل غزل که نه , دو سه ترفند لازم است
تا سوژه تو را به نخ چارپاره بست
در حــــریم قدســـــیت بـــــال مـــناجاتی بـده
گنـــــبدت دل می بــــرد وقــــت ملاقاتی بـده
دستهایم خالی ازپیش است ســـوغاتی بـده
من فقیرم تکه نـــــانی بهـــــر خـــــیراتی بــده
دیــدار زیبـــــا می شــود بـــا چشــمهایت
غرق تــما شــا می شود بـــا چشــــمهایت
لب تشــنه ای کــه زیر پـــلکت می نشیند
ســیراب دریــا می شود بــا چشمــــهایت
بــال و پــری زدیم که بامــت ردیف شد
دانـــه بهـانــــه سفره ی دامت ردیـــف شد
مــا از خــجالت کـــرمت در نـیامـــدیـــم
پشـــت در امــدیم کــرامت ردیـــف شد