شده وقت سحر از غصه نجاتم بدهید
ز آتش هجر جهانسوز براتم بدهید
خضر از لعل لبی یافت حیات ابدی
تا نمردم نفسی آب حیاتم بدهید
شده وقت سحر از غصه نجاتم بدهید
ز آتش هجر جهانسوز براتم بدهید
خضر از لعل لبی یافت حیات ابدی
تا نمردم نفسی آب حیاتم بدهید
میبینی آرام جان دل بی قراری را
پایان بده با امدن چشم انتظاری را
باید که ابی ریخت روی آه سوزان
با گریه مرهم میگذارم زخم کاری را
تا به کی باید برنجانم شما را یا حبیب..
یک نظر کن نوکرِ بی دست و پا را یا حبیب
حیفِ تو که نازِ هر درمانده ای را می خری
زود می بخشی ز ما جرم و خطا را یا حبیب
درونِ سینه ی غمدیده آهِ سوزان است
که گوشه گوشه ی این دشتْ، لاله زاران است
زبان چگونه در این وَرطه لب گُشاید، چون
شکسته کشتی ام از اشک و بینِ طوفان است
شبیه کودکی گم گشته دنبال پدر بودن
پریشان خاطر و دل بیقرار و شعله ور بودن
شبیه عاشقی مجنون که گم کردست لیلا را
نسیم آسا میان کوه وصحرا دربدر بودن
از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم
باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم
فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب..
عفو کن آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم
تا پا گذاشت یاد تو در زندگانیام
پوشید رَختِ سبزِ بهاری؛جوانیام
من آن کبوترم که به معراج میروم
وقتیتو درهوایخودت میپرانیام
غبار کوی تو هرجا که در هوا برخاست
نشست بر دل و آه از نهاد ها برخاست
کجا زیارت ناحیه خوانده ای که چنین
ز جمکران تو هم عطر کربلا برخاست
حالا که سیل غم بنا دارد بیاید
کشتی نوحی لاجرم باید بیاید
دل را به هرکه غیر او دادیم و گفتیم
باز است این در هرکه میخواهد بیاید
می نشینم گوشه ای و آهِ حسرت میکشم
گوشه-چشمی از تو را عمریست منّت میکشم
از ازل «قالوا بلی» گفتم برای دیدنت
سال ها بر دوش خود بارِ امانت میکشم
منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنیتر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد
پردهی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد
لَیلهُالقدر، بیاید لبِ آیینهی درک
مَطلَعِالفجر، به تاویل و بیانش برسد
رو کُنَد سوی رُخش، قبلهنمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد
نامه دادهست، ولی شیوهی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامهرسانش برسد
خامِ خود بود و به این فکر نمیکرد جهان
بیتماشای تو، جانش به لبانش برسد
شد جهنم همهی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد
“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد
یار تو اوست، که بیواهمه، در راه طلب
میدود سوی تو، هر قدر توانش برسد
ای بهارانهترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دلمرده، به جانش برسد
عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد
عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد
ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
قاسم صرافان
ما به جز اینکه به هجران تو عادت کردیم
غافل از یاد تو ماندیم،خیانت کردیم
شرمساریم از این قافیه ی تکراری
به همه غیر شما عرض ارادت کردیم