شعر مدح و مناجات

ایوان طلایش

دارم اگر از عشق تنها ادعایش را
اما همیشه در سرم دارم هوایش را

او جان به من داده اگر جان مراهم خواست
هرگز نمیپرسم از او چون و چرایش را

یا ایها العزیز

ای بودنت برای عبادت دلیل من
کعبه پر از بت است,کجایی خلیل من؟

دست مرا بگیر که در ابتدای راه
وامانده است نفس ضعیف و ذلیل من

اشک سحرها

جبرئیلِ دل من بال و پری می‌خواهد
چشم آلوده ز پاکی گوهری می‌خواهد
عاشق از اشک سحرها ثمری می‌خواهد
آتش قهرِ خدا هم, سپری می‌خواهد

بیمار عصیان

آدمی وقتی خدا دارد چه می خواهد
محرمی درد آشنا دارد چه می خواهد

بنده تا بر درب های بسته ی عالم
شاکلیدی چون دعا دارد چه می خواهد

قبله ی عشّاق

قلبی که فقط خانه ی دلجوی امیر است
مجنون شده ی طره ی گیسوی امیر است

آن قبله که عشّاق بر آن سجده گذارند
نوری ست که در تاق دو ابروی امیر است

اِنّٙ‌الاٙنسانٙ لٙفیٖ خُسْر

باید برای حال زارم ناله سر کرد
یا لااقل این شام ظلمت را سحر کرد

وقت گرفتاری تو را خواندن, هنر نیست
آنکه همیشه خوانده نامت را, هنر کرد

وقت توبه

وقتی گناهان خودم را میشمارم
دیدم که باید دست را برسرگذارم

آبی که از سر بگذرد کاری است مشکل
ترسی به دل دارم ولی امیدوارم

بارالها

امشب گناهِ دل را با آبِ توبه شستم
من با خدای خوبم عهدی دوباره بستم

گفتم که بارالها! من عبدِ رو سیاهم
چون پرده ی حیا را با هر گنه گسستم

بغضم شکست

خوردم قسم که توبه نمایم قسم شکست
بغضم شکست و دوست ز لطفش,قلم شکست

گفتم دلم سیاه شد ای کبریای من
دستی به دل کشید و دوباره دلم شکست

ای دل بیچاره

ای دل بیچاره گره وا نشد
پَرسه مزن تا شب احیا نشد
توبه اَت ایدل به وفا بند نیست
عیب ز درگاه خداوند نیست

ره توبه گرفتیم

پلکى بگذاریم زمان زود گذشته
از کوچه ما نامه رسان زود گذشته

تازه شب اول شده کو تا شب آخر !؟
تا بر خودت آیى , رمضان زود گذشته

اشکهایم دوباره

اشکهایم دوباره دانه دانه می‌افتد
مدتی کار من به تو شبانه می‌افتد

سالها فکر معصیت مرا زمینم زد
رحم کن بر کسی که عاجزانه می‌افتد

دکمه بازگشت به بالا