شعر مدح و مناجات

آسمان جلوات تو

آسمان جلوات تو پریمی طلبد

سرماز خاک درت تاج سری می طلبد

این خبر داشتنم ازهمه شهر چه سود؟

همنشینتو شدن بی خبری می طلبد

با کلاف آمدنم عاقبتشمعلوم است

پیدلدار دویدن گهری می طلبد

باید از خویش گذر کردو تمنای تو داشت

جایخوش آب و هوا هم , سفری می طلبد

صبح و شب بر سر کویتهمه گرم سخنند

حرفهای من بیدل سحری می طلبد

داشت از شوق تو میکشت همه عشقش را

امتحاندادن عاشق پسری می طلبد

کار هر شمع فقط سوختنپروانه است

بهتو نزدیک شدن هم جگری می طلبد

جمع کردم همه اسبابدلم را جز اشک

راهبی آب وعلف چشم تری می طلبد

آنقدر طعنه شنیدم کهدگر می دانم

عاشقیار شدن گوش کری می طلبد

ما که کرک و پرمانریخته از هجر ولی

آسمانجلوات تو پری می طلبد

 

 سید یاسر اقشاری

 

روی پر جبریل

روی پر جبریل بودم که مرا برد

گفتم نجف می خواهم… اما کربلا برد

جبریل هم در قرب عرشی اش نبرده است

حظّی که بال فطرس از بام شما برد

دوبیتی علوی

همـــوارهســه نام ازلــی بر لب ماست

هر کار کهگوینــــد بلـــی بر لب ماست

دشمن , به چه فکرمی کند وقتــی که

الله و محمــــدو علـــی بر لب مـــاست

یک جرعه

یک جرعه, مستی از می ِسرمد بیاورید

بوی گلی زگلشن ِاحمد بیاورید

تا شعله شعله, عشق ,غزل برکشد زدل

از نغمه نغمه , شور ,درآمد بیاورید

خیز و خود را بکن

خیز و خود را بکن آماده که او می آید

منشین و بشو استاده که او می آید

بشنو از دور صدای قدمش را حس کن

نظر افکن همه بر جاده که او می آید

منتظر باش که گلبانگ ندایش شنوی


مرد میدان شو و آزاده که او می آید

عطر پیـراهن او میرسدم از هر جا

مژده ای عاشق دلداده که او می آید

می رسد از همه جا رایحه ناب ظهور

دور گـردون خبرم داده که او می آید

دل گواهی بدهد رؤیت او نزدیک است

زانکه این بر دلم افتاده که او می آید

باید آماده شوی تا که کنی استقبال

باید آغوش تو بگشاده که او می آید

شاعر : احمدی فر (با تخلص مبشّر)

 

نیمه شب

در دیدن داغ لاله تصمیم گرفت

درباره زخم ناله تصمیم گرفت

گفتند چه کس سر پدر را گیرد

در نیمه شب سه ساله تصمیم گرفت

 اسماعیل سکاک

 

دَم مسیحایی

منم و آسمانِ زیبایی

کهکشانی همه تماشایی

منم و روحهای روحانی

صاحبان دَم مسیحایی

فاتح شام

حق خواسته که دست عطا داشته باشی

بالابنشینی و گدا داشته باشی

والله که حق است که در جمع بزرگان

بالای سر عمّه تو جا داشته باشی

حنانه ترین دختر

با خنده یخود صفای دلها می شد

آرامش ِخاندانِ طاها می شد

حنانه ترین دختر این کاشانه

در کودکی اش مادر ِبابا می شد

نامت نمک حضرت زهرا

نه , که گفته که تو جا در دل دنیا داری

تو سر ِدوش ابالفضل فقط جا داری

شور ذکر تو که شیرین شده از این جهت است

که به نامت نمک حضرت زهرا داری

چه کربلا ست

چه کربلا ست که آدم به هوش می آید

هنوز ناله زینب به گوش می آید

چه کربلاست کز آن بوی سیب می آید

صدای ناله ی مردی غریب می آید

بوی حرم

طی میکنم راهی که تو ترسیم کردی

قلب مرا از عاقبت پر بیم کردی

تنها نخوردی سیب خوش بوی حرم را

شکر خدا این سیب را صد نیم کردی

دکمه بازگشت به بالا