شعر مدح و مناجات

فقط فرج

شبیه کودکی گم گشته دنبال پدر بودن
پریشان خاطر و دل بیقرار و شعله ور بودن

شبیه عاشقی مجنون که گم کردست لیلا را
نسیم آسا میان کوه وصحرا دربدر بودن

بقیة الله العجل

از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم
باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم

فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب..
عفو کن‌ آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم

گدای جمکران

تا پا گذاشت یاد تو در زندگانی‌ام
پوشید رَختِ سبزِ بهاری؛جوانی‌ام

من آن کبوترم که به معراج میروم
وقتی‌تو درهوای‌خودت‌ میپرانی‌ام

غبار کوی تو

غبار کوی تو هرجا که در هوا برخاست
نشست بر دل و آه از نهاد ها برخاست

کجا زیارت ناحیه خوانده ای که چنین
ز جمکران تو هم عطر کربلا برخاست

منجی

حالا که سیل غم بنا دارد بیاید
کشتی نوحی لاجرم باید بیاید

دل را به هرکه غیر او دادیم و گفتیم
باز است این در هرکه میخواهد بیاید

آه حسرت

می نشینم گوشه ای و آهِ حسرت میکشم
گوشه-چشمی از تو را عمریست منّت میکشم

از ازل «قالوا بلی» گفتم برای دیدنت
سال ها بر دوش خود بارِ امانت میکشم

مطلع الفجر

منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد

خواندنی‌تر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد

پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد

لَيلةُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک
مَطلَعِ‌الفجر، به تاویل و بیانش برسد

رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد

نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد

خامِ خود بود و به این فکر نمی‌کرد جهان
بی‌تماشای تو، جانش به لبانش برسد

شد جهنم همه‌‌ی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد

“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد

یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راه طلب
می‌دود سوی تو، هر قدر توانش برسد

ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد

عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد

عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد

ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد

قاسم صرافان

غفلت از یار

ما به جز اينكه به هجران تو عادت كرديم

غافل از ياد تو مانديم،خيانت كرديم

شرمساريم از اين قافيه ي تكراري
به همه غير شما عرض ارادت كرديم

روز جوان

خود را همینکه کشته ی عشقت مثال زد
با خون خویش طعنه به روز وصال زد
پیش تو عذر خواست که دم از زوال زد
با خادم و گدای تو حرف از کمال زد
مرغی که در هوای رخت بال بال زد

سیدی علی اکبر

و بی مقدمه با رخصت از جناب قمر
نوشتم اول خط سیدی علی اکبر
خدا به حضرت ارباب هدیه داد پسر
خوشابه حال پسر یا خوشا به حال پدر

جانان علی اکبر

مَلَک ‌خادم ،مَلَک ‌سائل، مَلَک ‌دربان؛ علی ‌اکبر
فَلَک ‌‌رَفعت‌‌‌ به‌ تایید فَلَک‌ گردان؛ علی ‌اکبر

تو خَلقاً‌ مثل‌ جَدّت ‌مصطفی ‌هستی ‌و این‌ یعنی
تو را بخشیده ‌یزدان ‌حُسن‌ بی‌پایان؛ علی‌ اکبر

تو خُلقاً‌ مثل ‌ختم‌ُ الانبیا‌ هستی‌ و این‌ یعنی
خدا، مدحِ‌ تو را گُفته‌ست ‌در قرآن؛ علی ‌اکبر*

تو داری‌ منطقی‌ مثل ‌رسول ‌الله‌ و این ‌یعنی
سخن‌ گفتی‌ فقط‌ با منطق‌ِ ایمان؛ علی ‌اکبر

تو ‌آن ‌ماهی ‌که ‌وقتی ‌دیده ‌شد در عالم ‌ِکثرت
ز ‌چشم‌ افتاد ‌حُسن ‌ِیوسف ‌ِکنعان؛ علی ‌اکبر

تو آن ‌ممسوسِ‌ فی‌اللّهی ‌که ‌از ماهند تا ماهی
درون ‌بحر‌ اوصاف ‌ِتو سرگردان؛علی‌اکبر

عمو می‌ گفت ‌ای ‌والله،به ‌تو می ‌گفت ‌ثارالله
بزن‌ بر قلب‌ میدان ‌همچنان‌ طوفان؛ علی ‌اکبر

برای ‌تو ز هم پاشیدنِ شیرازه‌ی لشگر
شبیه ‌آب‌ خوردن ‌بوده ‌است ‌آسان؛ علی‌ اکبر

نه‌ تنها دشمنان‌، آن ‌روز حتّی دوستدارانت
شدند‌ از طرز‌ِ میدان‌داریت ‌حیران؛ علی ‌اکبر

به‌ یاد‌ فاتح ‌بدر و حنین و خیبر و احزاب
نشاندی‌ مرگ‌‌ را برگُرده‌ی ‌گُردان؛ علی ‌اکبر

تو افتادی ‌و بابای ‌‌تو هم ‌مُشرف ‌به ‌مُردن ‌شد
تو‌ افتادی ‌و بابا گفت: زینب‌ جان” علی ‌اکبر”…

به‌ یاد‌ مادرِ پهلو‌ شکسته‌ ناله ها کردم
چو پهلوی‌ تو را دیدم ‌به‌ خون ‌غلطان‌؛ علی ‌اکبر

عصای‌ پیری ‌ام‌ برخیز‌ من ‌چشمم‌ نمی‌بیند
به‌ سمت‌ خیمه ‌زینب ‌را تو برگردان؛ علی ‌اکبر

دلم ‌شد شرحه ‌شرحه؛ میوه‌ی ‌قلبم کنار تو
بلی ‌داغ‌ِ‌ جوان ‌دردی‌ست ‌بی‌درمان؛ علی ‌اکبر

محمدقاسمی

جانم علی اکبر

سحر آمد كبوتريم همه
اكثراً ناز ميخريم همه
عاشقي دردسر كشيدن داشت
در پی دادن سَريم همه

دکمه بازگشت به بالا