ای آنکه از دل می بری زنگار ها را
با عشق درمان می کنی بیمار ها را
انکارِ وصلت را به جرم خویش کردیم
در شعر اگر چه دیده ای اصرار ها را
ای آنکه از دل می بری زنگار ها را
با عشق درمان می کنی بیمار ها را
انکارِ وصلت را به جرم خویش کردیم
در شعر اگر چه دیده ای اصرار ها را
برای کشتن من اخم هم کنی کافیست
و قطره ای تو از اشکم که کم کنی کافیست
برای اینکه به سر حد دلخوشی برسم
همین که قلب مرا صحن غم کنی کافیست
در جمع خوبانم ولی رسوا ترینم
کرده مرا با گریه کن ها هم نشینم
سر را به زیر انداختم تا که بگویم
شرمنده ی روی کرام الکاتبینم
خیال خام میجوید تمنای وصالش را
ولی با این همه دل دوست میدارد خیالش را
مشو جویای احوال دل سرمست و حیرانم
کسی که با علی باشد نمیپرسند حالش را
یک عمر قسمت این بود ما پشت در بمانیم
بار دگر نیایی بار دگر بمانیم
از صبح تا به شب را رفتیم گریه کردیم
گفتیم پیشت امشب با چشم تر بمانیم
آن که «کم»ش را نیمه شب آورد، دادت
دارد زیادش می کند لطف زیادت
آقا منم… آن رختْ پاره… پا برهنه…
آن شب ، شب جمعه مرا که هست یادت!
آمدم تا از تمامم پرده بردارم خدا
کوله بارم معصیت… یعنی گرفتارم خدا
عطر یادت گم شده در صحن کردارم خدا
بازهم این بندهی بد….باز سربارم خدا
با تمام روسیاهی دوستت دارم خدا
هیچ از آن جمال نتوان گفت
چه بگویم ؟! مثال نتوان گفت
کیست آن ذات خارج از ادراک؟
پاسخ این سوال نتوان گفت
می دهد کعبه نشانــی قبله ی دیگر علی ست
سجده کن پروردگاری را که مایل بر علی ست
در حیاطِ صحنِ او خورده ست خِضـر آبِ حیات
سُرمه کن خاکِ نجف را چشمه ی کوثر علی ست
شرمِ رویم عِتاب می طلبد
آبرویم ، گلاب می طلبد
شبِ بی مستی ام به سستی رفت
رِخوتم را شراب می طلبد
امشب شب قدر و به لب اقرار دارم من
از معصیتها یک دل بیمار دارم من
پروندهای آلوده از کردار دارم من
در پیشگاه حضرت استغفار دارم من
کارم شده گناه مرتب مرا ببخش
ذکر لبم فقط شده یارب مرا ببخش
با چوب خشم، بنده خود را ادب مکن
من نیستم اگر که مودب مرا ببخش