شیخ الائمه…
آقاى بى کسى که غم ارثیه داشته
اُنسى به داغِ مادرِ اِنسیه داشته
کنج اتاقِ خویش حسینیه داشته
با اهل خانه مجلسِ مرثیه داشته
حالا گرفته روضه غریبانه بازهم
نشناختند خشکِ مقدس مئآب ها
خورشیدِ علم را پَسِ ابر حجاب ها
مُشتى, رُفوزه در پىِ درس و کتاب ها
شاگردهایشان همه در رختخواب ها
آتش زدند بر در یک خانه بازهم
حق میدهیم مرد اگر گریه میکند
تنها میانِ چند نفر گریه میکند
با ترسِ دختران چقدر گریه میکند
افتاده یادِ مادر و در گریه میکند
تکرار شد مصیبت پروانه بازهم
آتش به بیتِ اطهرش افتادُ گفت آه
یادِ صداى مادرش افتادُ گفت آه
عمامه اش که از سرش افتادُ گفت آه
وقتِ فرار, دخترش افتادُ گفت آه
ترسیده است دخترِ دردانه بازهم
یک نانجیب خنجرِ آماده مى کشید
یک بى حیا عمامه و سجاده مى کشید
بندِ طناب را که زنازاده مى کشید
شیخ الائمه را وسط جاده مى کشید
آسیب دید غیرت مردانه بازهم
بی احترام رفت ولى عمّه زینبش
بینِ عوام رفت ولى عمّه زینبش
در ازدحام رفت ولى عمّه زینبش
بزم حرام رفت ولى عمّه زینبش
وقت گریز شد دل دیوانه بازهم
دستِ عیالِ او به طنابى نرفت نه!
دست کسى به سوى حجابى نرفت نه
از صورتى عفیفه نقابى نرفت نه
ناموسِ او به بزم شرابى نرفت نه
رفتیم سمت مجلس بیگانه بازهم
بالاى تخت قائله اى بود, واى من
پیش رباب حرمله اى بود, واى من
زینب میان سلسله اى بود, واى من
چوبِ بدونِ حوصله اى بود, واى من
خون شد روان از آن لب جانانه بازهم
محمد جواد پرچمی