شعر محرم و صفرشعر مصائب اسارت كوفه
سالار زینب
ناگهان چشم مرا سوخت تماشای سرت
ناگهان امدی از راه تو با پای سرت
خطبه ام از دهن افتاد همینکه دیدم
نیزه ای دست در انداخته بر نای سرت
جگرم داغ تر از کنج تنور خولی ست
مثل خاکستر جا مانده به پهنای سرت
کاش بر نیزه در این ظهر سر کودک من
لحظه ای سایه می انداخت به بالای سرت
از لبت ایه نیافتاد در این بارش سنگ
تا که ارام بگیریم به نجوای سرت
دستم از زخم لبت نیزه نشین کوتاه است
تا که مرهم بگذارم به مداوای سرت
حسن کردی