از نسل یک حقیقتِ دور از مَجاز بود
زینبْ که شاهزاده ی مُلـکِ حِجاز بـود
با سرشکستگی ابـداً سِـنخیت نداشت
این کوه صـبر مثـلِ پـدر سرفراز بود
وقتی که بـود وارثِ اجـلالِ مـادری
تشـبیه او به حضرت زهرا مُجاز بود
در عصمت و وقار و حـیا بعد مادرش
بر کُـلِّ بـانـوانِ جـهان پیـشـتاز بود
او را خطابِ عالـِمـه شـد, بی مُعلَّمه
اَلحَـقْ چه قدر درخـورِ این امتیاز بـود
حرف از گره گُشایی او رفـت هر کُجـا
دستش شبیه دست علی چاره ساز بود
پیوسته داشت یاصمد و یاغنی به لب
با این حساب از دو جهان بی نیاز بود
با “یا حسین” خاطرش آرام می گرفت
از بس که اسـمِ دلـبرِ او دلنــواز بود
قـارون شد آن فقیر که وقتی نیاز داشت
دسـتش به سمـت خانه ی زینب دراز بود
در راهِ عشق خویشتن از هستی اش گُذشت
هســتی فدای او که چنین پاکـباز بود
چشمم شود فداش که اشـکـم به ماتمش
با اشکِ بر حسین و حسن , همتراز بود
چون شـد حُسین قبله ی اشک و قتیل اشک
زیـنب , خُـدایِ عـالَـمِ سـوز و گداز بود
از چادرش نیامده شکلی به ذهنِ شعر
جُـز پرچــمی سیاه که در اهـتـزاز بود
از دستْ بسته بودن او کم سخـن بگـو
دستـش شـبیه دستِ خـداوند باز بود
وقتی رسید نـاقه ی او پرده داشت , آه
روزی که رفـت ناقه ی او بی جهاز بود
از چشم خویش آب بر آن حلق تشنه ریخت
بیخود فرات روز دهــم گرم ناز بود
یک سال و نیم در غم لبهای خشک شاه
خیره به آب , وقت وضوی نماز بود
از گیسوی سپید و کمانِ قدش , بفـهم
…درد اسارتش چه قَـدَر جانگـداز بود
محمّد قاسمی