شِش ماهه آمد زودتر از وقتِ موعودش
هرآنچه باید داشـــت را نوزاد شامِل بود
شش ماهه آمد و همه با چشمِ خود دیدند
شــعبان از آن آغاز هم یک ماهِ کامِل بود
پیغمــــبر از آبِ دهانِ خویــش کامش را
برداشت و انگشتِ خود را در دهانش کرد
زیباتریــــــن اسمِ جهان را جبرئیــل آورد
زیباتریــــــن را باید اینگــونه بیانش کرد
وقتی حســینِ کوچک و شیرین زبان آمد
چشـــم و چراغِ خانه ی زهرا و مولا شد
تنها زمین نه …آسمان ها هم به وجد آمد
فُطــرس به قُنداقش تبرُّک کرد و زیبا شد
وقتی حسن او را بغل میکرد می خندید
از عمقِ جانش حیــــدرِ کرّار می خندید
خورشـــیدِ سوم نور می پاشید بر خانه
زهرا کنارِ کودک اش هر بار می خندید
پیغمــــــبر امّــا با خــبر بــود از معــمّایی
پیغمبر امّا چهره ای محزون و غمگین داشت
عیــــد آمد و عیــــدی برای کـودک آوردند
پیراهنی که ســرخ بود و رنگِ خونین داشت
جبریل آمد … گفت از سرخی پیـــراهن
این سرخیِ خونِ حســینِ توست پیغمبر
این کودکِ شیرین و دلبندِ تو را یک روز
در کربلا تشنه , تک و تنها و بی یاور …
جبریل از کرب و بلا می گفت و پیغمــــبر
هی بوسه از لب ها و از زیرِ گلو می کرد
مانندِ یــک ابــرِ بــهاری ســخت می بارید
وقتی حسینش را بغل میکرد و بو می کرد
وقتی علی فهمید در خود ریخت دردش را
زهرا ولی باران شد و بی وقفه می بارید
زهرا وصیّت کرد زینب جان حســینم را …
زهرا پریشان بود و زینب خوب می فهمید
هرجا حسینم رفت باید پیـــشِ او باشی
در کربـلا جــانِ تو و جــانِ حسـینِ من
باید ببوســی جــای من زیرِ گلویش را
باید بپوشـــانی بر او این کهنه پیراهن
زینب به مادر خیره بود و با خودش میگفت
آخر چگونه می شــــود در کربــلا یک زن…
آخر چرا بایــد ببوســــم من گلویــش را ؟
آخر چرا بایــد بپوشــــد کهنه پیــراهن ؟
قرآن به هم پاشــید افکارِ پریشـــان را
از روی لــب های برادر نـــور می آمد
امّا صدای دیــگری در گوشِ زینب بود
شاید صدایِ ذوالجناح از دور می آمد…
” شاید صدایِ ذوالجناح از دور می آمد “
ابراهیم زمانی_قم