غمی محاصره کرده است روح انسان را
بناست تا که بگیرد از آدمی جان را
دروغ سرخ حسد روی جامه ی یوسف
گرفته سوی دو تا چشم پیر کنعان را
امام جامعه ی وحی، حضرت هادی
چگونه تاب بیارد هوای زندان را
قفس نشین شده اما شنیده اند همه
نوای روح فزای هزار دستان را
مرام منکر زهرا و مرتضی این است
به تیغ و زهر جفا می کُشد امامان را
چه زهر دشنه تباری که در وجود امام
دریده عمق جگر را، بریده شریان را
جگر که تفته شود تشنه می شود انسان
به جرعه ای بچشان آن لبان عطشان را
حسین فاطمه مهمان کوفه بود ولی
نگه نداشته اند احترام مهمان را
به جای آب، به لبهاش سنگ می زد خصم
و عمه جان شما دید سنگ باران را
امیر عظیمی