جانم رقیه(س)
وقتی که میپیچید عطر از جان شب بوها
پروانه جان میداد همراه پرستوها
زنبورهای عاشق تو بین کندوها
ماه عسل دارند مثل چشم آهوها در ساحت چادر نمازت که گلستان است
باغ خدا یک شاخه گل در کنج گلدان است
وقتی کنیزان را برایت جان به لب کردند
شیرینی نام تو را سهم رطب کردند
حور و ملک وقت تماشای تو تب کردند
هر روز خود را پیش تو با گریه شب کردند
دست خدا از خاک پایت عرش را می ساخت
آهسته کوکب را در آغوش تو می انداخت
قطعا گرفته چادرت دست خلایق را
الطاف دریا جا نمی انداخت قایق را
پر میکنی از عشق هر شب ظرف عاشق را
لبخند تو جان داد گلهای شقایق را
آغوش تو آرامش آغوش عباس است
این آسمان یک کاسه ی لبریز الماس است
روی سرت دست عمو وقتی حجاب انداخت
ماه قبیله دور این مهتاب ، قاب انداخت
در دست گلهای گلستانش گلاب انداخت
نوح آمد و آهسته کشتی را به آب انداخت
باب نجات رحمت حق ، ما گدا هستیم
ما بچه ماهی های دریای شما هستیم
قبلا که گفتم داشت بر سر ماه مهتابی
چادر نماز عشق را در بین محرابی
دور و بر مهتاب او پر بود از قابی
گل های سرخ روسری با چادری آبی
از دست های در قنوطش نور میریزد
از تاک های چشم او انگور میریزد
….
فصل بهارش داشت همراه خزان میرفت
وقتی صدای ناله اش تا آسمان میرفت
از ضعف کم کم داشت از پایش توان میرفت
آن پیرزن انگار که دنبال نان میرفت
حالا اگر در جمعشان بابا و سقا نیست
سهم یتیمان حرم که نان و خرما نیست
دستی به روی گونه هایش رنگ غم میزد
با گریه هایش داشت عالم را به هم میزد
از کودک شش ماهه خیلی داشت دم میزد
آتش به جان سینه ی اهل حرم میزد
کنج خرابه چند تاول بر تنش میسوخت
زینب دلش از لحن بابا گفتنش میسوخت
دور سرش میدید پرواز پرستو را
قطره به قطره اشک های چشم آهو را
دارد در این آیینه خیلی شکل بانو را
میدید در دکّان نامردان النگو را
با گریه این ایام خیلی حرف با خود داشت
در عمر خود تنها سه تا جشن تولد داشت
حالا که اشک از گونه ی پروانه میریزد
خاکستر پروانه در ویرانه میریزد
اینجا که جز خار از تب صحرا نمیریزد
دُر از فرات چشم این دردانه میریزد
با گریه هایت مثل باران مثل دریایی
قربان اشک چشم تو ای طفل بابایی
علی رضوانی