به خدا بی حسیـن میمیرم
طرح نویی به داستان دادی
گوشه ی مقتلی نشان دادی
بار دیگر بساط روضه و اشک
به سگت باز استخوان دادی
نوکرت عرض مختصر دارد
دلت از سینه اش خبر دارد
روضه رفتم چرا که میدانم
گریه ی روضه ات اثر دارد
مدتی هست آرزوی من است
آرزویی که آبروی من است
اینکه یک روز ظهر عاشورا
گنبدت شاه روبروی من است
و در آن لحظه آه میمیرم
پیش پای تو شاه میمیرم
پای موج فرات یا پای
روضه ی قتلگاه میمیرم
یعنی آنجا که خواهرت آمد
چه بلا ها که بر سرت آمد
قدخمیده…کشان…عصا در دست
بین گودال مادرت آمد
چشمهایش عجیب بارانیست
وسط سینه اش چرا زخمیست
گفت: هذا حسین؟ خواهر تو
مادرت ضجه زد که نه این نیست
و همانجا که بی امان بردند
ز تنت آه این و آن بردند
ته خورجین بگو سرت را شاه
به کجا خولی و سنان بردند؟
به فدایت چقدر بی یاری
و پر از دردهای بسیاری
چه قدَر اسب رویتان رفته…!
استخوانهای له شده داری
آه زهرا چه صحنه ها که ندید
دور گودال شمر می رقصید
و روایت شده تن هر نعل
تکه ای از حسینمی چسبید
آه امشب چقدر دلگیرم
و چقدر از جهان خود سیرم
حرف اول و آخرم این است
به خدا بی حسیـن میمیرم.
نیما نجاری