صحن گوهرشاد
مردم! خودم دیدم, شبی در صحن گوهرشاد
یک اتفاق شاعرانه اتفاق افتاد
فریاد میزد کودکی: «آقا شفایم داد»
از دورها هم یک صدا از پنجره فولاد…
اینجاست آنجا که نمایشگاه اعجازست
شکر خدا همواره این دارالشفا باز است
در بین این دستان لبریز از تهی دستی
فرقی ندارد گوئیا عزت و یا پستی
دیدم یتیمی را که گفت از روی سرمستی:
«می دانم آقا! که خودت بابای من هستی»
خاموش می شد اندک اندک سوز نجوایش
خوابید آن شب را به روی پای بابایش…
باور کنید آوردن او در سخن سخت است
پرواز روح خسته از زندان تن سخت است
گفتن از او – آری – برای شعر من سخت است
شاعر شدن آسان ولی دعبل شدن سخت است
هرگز ندارم در سرم فکر عبایت را
بر من بزن یک لحظه لبخند رضایت را
از دوری گلدسته های مرقدت مُردم
در صحن گل کردم ولی در شهر پژمردم
یکبار درصحنت غذای حضرتی خوردم
یک عمر مضمون های خود را از حرم بردم
تنها همین شعر است مال من منال من
این شعر مال تو کبوترهات مال من
خاکم ولی الحمدلله خاک پای تو
یا نه, غبار گنبد و صحن و سرای تو
این بیت نذر مادرت, این هم برای تو
اصلا تمام شعرهای من فدای تو
روزی برای مادرت هم شعر می خوانم
فردا به دادم میرسد این شعر, می دانم
پیمان طالبی