امشب غزلی رها نوشتم
از خاتم الأنبیا نوشتم
از مرحمت “رسول رحمت”
از حضرت مصطفی نوشتم
امشب غزلی رها نوشتم
از خاتم الأنبیا نوشتم
از مرحمت “رسول رحمت”
از حضرت مصطفی نوشتم
در زمین و آسمان ها بی نظیری عمه جان
زیر پایت کهکشان راه شیری عمه جان
حوریه , إنسیه , راضیه , زکیه , طاهره
عصمت اللهی وبا حق هم مسیری عمه جان
برای بارش باران”خدا… خدا…” کافی ست
برای عشق و جنون شهر کربلا کافی ست
برای بی خردان زرق و برق این عالم…
غبـار چـادر زیــنـب بــرای مـا کـافی سـت
علیرضا خاکساری
چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم حسین
می شود کاری کنی از بهر تمدیدم حسین؟
۲۰روز و اندی است غم غربت گرفته ام
افسرده وشکسته و محنت گرفته ام
اذن دخولدیدن تو گریه کردن است
با گریه برتومزد عبادت گرفته ام
شهزاده امدارای چندین منصب هستم
تنها دلیلگردش روز و شب هستم
یا اهلالعالم من حسینی مذهب هستم
این روزهارنگین کمان زینب هستم
تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا – ولی
من برای دیدنت بالا و پایین می پرم
من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین
حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم
ز فرط گریهگرفته صدای تو بس کن
خدا کند کهبمیرم برای تو بس کن
تمام ایل وتبارت فدای دین گشتند
تمام ایل وتبارم فدای تو بس کن
انگار که ختمغائله می کردند
با حکم امیرولوله می کردند
باچکمه ویاکه اسب تازه نفسی
بر روی تن توهروله می کردند
کربلا قحط آب نشد که شد
جگر تو کباب نشد که شد
زیر کوهی ز تیغ و نیزه و تیر
حال و روزت خراب نشد که شد