عطش

 

ازعطش لب روی لب می‌زد و پرپر می‌زد

تیرهم بوسه به دندان مطهّر می‌زد

 

درقفس بود و دگر قدرت پرواز نداشت

سنگاز هر طرفی دور تنش پر می‌زد

 

سهم رقیه

دستیکه سهم دست تو شمشیر کرده است

سهمرقیه را غل و زنجیر کرده است

 

مویمسفید بود , قدم هم خمیده شد

آریمصیبت تو مرا پیر کرده است

 

درگاهت

 

هرچهمی‌افتد به درگاهت نگاهم بیشتر

بازهم لطف تو باشد از گناهم بیشتر

 

پیشمردم آبرویم دادی امّا باز هم

هرچهمی‌بینم منم که روسیاهم بیشتر

 

هزار رنج و بلا

وقتیکه باد سرد و سیاهی وزیده شد

درکربلا هزار بلا آفریده شد

 

یک ذرههم ز عاطفه بویی نداشتند

حتیگلوی اصغر ما هم دریده شد

 

بچه یتیم

سایهانداخته‌ای از سرِ نِی بر سر من

دوستدارم ولی یک شب برسی در بر من

 

پیشچشم منی و دور نرفتی امّا

خوش بهحالش…به برِ توست سر اصغر من

 

هی سیلی

هرلحظه نگاهت که می افتد به نگاهم

یکقافله ریزد به هم از قدرت آهم

 

هر بارمی آیم که تو را خوب ببینم

هی سیلی و شلاق می آید سرِ راهم

 

دکمه بازگشت به بالا