آدمم؛ آدمِ خودت آقا..
ز طفولیتم گدا بودم
کاش از دیار خود امروز
عازم شهر سامرا بودم
آدمم؛ آدمِ خودت آقا..
ز طفولیتم گدا بودم
کاش از دیار خود امروز
عازم شهر سامرا بودم
مسیر روضه ام امشب به سامرا افتاد
عزیز فاطمه در هجره بی صدا افتاد
غریب بود و کسی را نداشت, وقتی که
میانِ هجره ی تاریک خود ز پا افتاد
نگاه کن که مرا غربتت کجا انداخت
مرا حوالی بازار سامرا انداخت
گدای شهر شمایم گدای لطف شما
خدا به گردن من منصب گدا انداخت
روزگاریست که جان بر لبِ خونبار رسید
آه ای مرگ بیا نوبتِ دیدار رسید
زحمت خانه شدم بسکه زمین گیر شدم
وقتِ شرمندگی از دخترکی زار رسید
با شانه ای لرزان کنار یک نفر برگشت
از کوچه با تصویر تلخ یک خبر برگشت
تا خانه ای لبریز از بوی خیانت رفت
از کوچه ای لبریز از بوی خطر برگشت
این جمعه هم گذشت اما بدون تو
سخت است زندگی بر ما بدون تو
شد عادت همه کابوس جمعه شب
آغاز گشتن فردا بدون تو
شد فصل دستبوسی سلطان سامرا
بر تخت دل سوار شده روح کبریا
تاثیر کرد سوز دعاهای پشت در
تا شد نوای فاطمه”ای منتقم بیا”
بیا بالین بابا ای مرا غمخوار مهدی جان
که باشد ای گلم این آخرین دیدار مهدی جان
اگر چه اشتیاق دیدن زهرا به سر دارم
مرا هجر وفراق تو دهد آزار مهدی جان
تشنه لب وقتی به سوی حوض کوثر می رود
می شود سیراب, از آنجا مطهر می رود
با تولا و تبری بالِ ما وا می شود
بال ما که وا شود راحت به محشر می رود
چگونه پلک ترت میل خواب داشته باشد ؟
اگر برادر تو درد آب داشته باشد
تو خواهری و برای گلوی نازک اصغر
طبیعی است دلت اضطراب داشته باشد
در چشم هایم تا که می شد جلوه گر طفلم
با من سخن می گفت هرشب تا سحر طفلم
بسکه برایش از کمالات علی گفتم
خوشحال بودم می شود مثل پدر طفلم
ما بیشتریم و بیشتر میگردیم
تا سیصد و سیزده نفر میگردیم
در نیجریه…یمن…در افغانستان
ما را بکشید, زنده تر میگردیم