عزیز فاطمه،ای کاش بی صدا نشوی
خدا کند که به صحرا،چو خاکها نشوی
میان گریه و زاری دعا کنم امشب
برای لحظه ای از خواهرت جدا نشوی
عزیز فاطمه،ای کاش بی صدا نشوی
خدا کند که به صحرا،چو خاکها نشوی
میان گریه و زاری دعا کنم امشب
برای لحظه ای از خواهرت جدا نشوی
بیا در این شب آخر که بشنوم سخنت
سخن بگوی برادر به شمع انجمنت
بگو در این شب آخر چه بر سرت آید
بگو چه می شود آقا به نازنین بدنت
دیده را از غمت ای غنچه چو دریا کردم
زخم دل را ز سرشک مژه دریا کردم
تیرخوردی گلویت پاره شد ای اصغر من
مرگ خود را ز خداوند تمنا کردم
ای تو ضیا دهنده ی چشم ز خون ترم
وی از طفولیت همه دم،یارو یاورم
زانو بغل مگیر حسین غریب من
تکیه مزن به نیزه،عزیزم برادرم
از بس نفس نفس زدی ای ماه دلربا
چون شمع سوختی و نداری دگر صدا
پنجه به گیسوی تو گره خورد قاسمم
دست عدو به کاکل تو گشته آشنا
هزار کوه بلا را به شانه ام بردم
ز دوری تو پدر همچو لاله پژمردم
قدم خمیده شده مثل مادرت زهرا
به مثل مادرت از داغ و غصه افسردم
لب گشا تا که بگویی سخن آخر را
چشم وا کن که ببینی تو دو چشم تر را
از زمانی که در این دشت رسیدیم حسین
همه جا می شنوم زمزمه ی مادر را
کوفه شد چشم و مرا گرم تماشا شده است
یار بی یاور تو بی کس و تنها شده است
بین این شهر زبانزد شده نیرنگ میا
صحبت از غارت انگشترت آقا شده است
غربت هیچ کسی مثل تو مولا نشود
مرهم زخم دلت؛زخم زبانها نشود
جگرت سوخته از زهرو دلم می سوزد
جگر سوخته با خنده مداوا نشود
تنها نسوخت از شرر زهر حنجرت
آتش رسید بر جگر و جسم لاغرت
یکبار غرق خون لبت از زهر شد ولی
عمری چکید خون دل از دیدهی ترت
پیرمردم نکشیدم ندهید آزارم
بگذارید به همراه عصا بردارم
به زمین میخورم و طاقت ره رفتن نیست
در همین اول ره،کاش که جان بسپارم
نوحوا علی الحسین چه رنجی کشیده است
آنکه قدش ز بار مصیبت خمیده است
نوحوا علی الحسین بنالید در غمش
چون مادری که ماتم فرزند دیده است