پسرِ مادرِ آبی؛ پدرِ اشک شدی
در مسیر غمِ خود همسفر اشک شدی
آسمان خیس شد از بارش بارانِ زمین
تا که بالا برود؛ بال و پر اشک شدی
پسرِ مادرِ آبی؛ پدرِ اشک شدی
در مسیر غمِ خود همسفر اشک شدی
آسمان خیس شد از بارش بارانِ زمین
تا که بالا برود؛ بال و پر اشک شدی
میسپارم دل به دستت ای «امانتدارْ دست»
باز, آئینه ! بکِش بر این همه زَنگار, دست
آه اگر میخواهی از نابودیِ من بشنوی
پا بکش از خانهی دل؛ از سرم بردار, دست
پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزهای دیدم سرت پیکر نداشت
بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصابها آخر مگر خواهر نداشت ؟!
تا که عقابت با سوارِ خویش, پر زد
طوفانِ پاییزی به باغ من ضرر زد
آه ای امید خیمهها !؛ وقتی که رفتی
افتاد, از پا زینب و دستی به سر زد
زمین انداختم در روضهات بار گناهم را
و شستم با گلابِ چشمِ خود روی سیاهم را
هزار و چارصد سال از تو دور افتادهام؛ اما …
به هیئت میشوم سرباز, شاهِ کم سپاهم را
بالای بام از دور میبینم
از اولین غم تا به آخر را
در اشکهایم کاش میدیدی
این صحنههای گریهآور را
شاید امسال بیایم حرمت؛ یا شاید …
سر و کار دل من هست, فقط با «شاید»
باز هم دفتر خود را بزن ارباب, ورق
اصلا افتاده کسی از قلم آقا !؛ شاید
از همان روز ولادت قلبِ مضطر داشتی
بین چشمت چشمهای از حوضِ کوثر داشتی
مشت را بر خاک, میکوبیدی و میسوختی
هر زمان که روضهی جانسوزِ مادر داشتی
معرفت در اشکهایم قدّ یک ارزن نبود
نور خود را پخش کردی؛ چشم من روشن نبود
در جواب نالهی جانسوزِ «هَل مِن ناصرت»
با خودم گفتم که روی صحبتش با من نبود
ای صاحِبُالکَرَم ! کَرمت را به رخ بکش
پیش کریمها تو کَمت را به رخ بکش
وقتی تمام خلق, به دنبال شادیاند
شور و نشاطِ بزم غمت را به رخ بکش
همان دستی که آتش زد گل و گلزار حیدر را
دوباره شعلهاش سوزاند , باغ یاس دیگر را
اگر چه روبروی چشمهاشان پیرمردی بود
ولی آغاز میکردند , جنگی نابرابر را
مرا «امام رضایی» شما حساب کنید
غبارِ کاشیِ گنبدْ طلا حساب کنید
میان این همه آوازهای روحنواز
مرا «کلاغ» , ولی خوش صدا حساب کنید