جدا از این برکات سحر شدن کافی است
بیایی و بروی… بی خبر شدن کافی است
عزیز فاطمه تا کی به هر دری بزنم
بیا بیا که دگر در به در شدن کافی است
جدا از این برکات سحر شدن کافی است
بیایی و بروی… بی خبر شدن کافی است
عزیز فاطمه تا کی به هر دری بزنم
بیا بیا که دگر در به در شدن کافی است
رحمی کن ای پدر تو بر این اضطراب ها
آتش مزن به جانم با این شتاب ها
از وقتی آمدی دل من شور می زند
آرام باش خاطر ما دل کباب ها
دیشب که میهمان به سرایم قدم گذاشت
از سفره غیر نان و نمک هیچ بر نداشت
از خانه ام که رفت دلم تاب و تب گرفت
می رفت و همچو این دل من ماه شب گرفت
دوباره سفره ی اشک است و فیض ماه خودم
دوباره نیمه شبی و بساط آه خودم
رسیدم اول کاری که معترف بشوم
نشان به کس ندهم نامه ی سیاه خودم
شب ها که گرم اشک و مناجات می شویم
قدری شبیه مادر سادات می شویم
از نور فاطمه به سحر فیض می بریم
تا معتکف به کنج خرابات می شویم
وقتش رسیده تا که قدری با خداباشم
به اصل خود برگردم از غفلت جداباشم
با اهل دنیا هر چه بودم دگر کافیاست
حالا زمانش شد که با اهل ولا باشم
می سوزم و چو شمع سحر آب می شوم
از غصه ی فراق تو بی تاب می شوم
دارم به پای پیکر تو گریه می کنم
بر لحظه های آخر تو گریه می کنم
باز هم سفره ات شده و پهن و
سرسفره گدای تو آمد
به سرایت کریم بنده نواز
بنده ی پر خطای تو آمد
شب شد و ناله های طفلانه
کار این عبد بی پناه شده
طلب بخشش از تو یا الله
حرف مسکین رو سیاه شده
عمری ست در هوای خودت گریه می کنی
عمری ست با نوای خودت گریه می کنی
گاهی کنار تربت مخفی مادرت
بر خاک آشنای خودت گریه می کنی
افسوس خط فاصله ها بیشتر شده
ای وای گریه های شما بیشتر شده
اصلا وفا به بیعت با تو نکرده ایم
گرچه ز جانب تو وفا بیشتر شده
اززندگی بی تو بیزاریم مولا
دیگربیا خیلی گرفتاریم مولا
غیراز ظهور تو نخواهیم از خداوند
شبتا سحرهایی که بیداریم مولا