دلم برای دیدنت مذاب شد نیامدی
چقدر دروی شما عذاب شد نیامدی
به شهر وعده داده ام که می رسی و پیششان
دوباره نوکر شما خراب شد نیامدی
دلم برای دیدنت مذاب شد نیامدی
چقدر دروی شما عذاب شد نیامدی
به شهر وعده داده ام که می رسی و پیششان
دوباره نوکر شما خراب شد نیامدی
چه خوب شدکه دلم را برای خود کردی
مرا تو ساکن بزم عزای خود کردی
دو دست خالی من راگرفتی از لطفت
و پای ثابت در روضه های خود کردی
تا حرمله آمد به میدان با سه شعبه
شد آلت قتاله ی گلها سه شعبه
از هر برادر یک پسر قربانی اش شد
خورده یتیم مجتبی حتی سه شعبه
شدت هرم قلب مادر را
سینه ی آفتاب میفهمد
خواب نوزاد بین گهواره
لذتش را رباب میفهمد
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
یک باغ پر از غنچه که پرپر کردند
نامردی خود دو صد برابر کردند
در پیش دو چشمان پر از آب رباب
دعوا سر گهواره ی اصغر کردند
شاعر: محمد حسن بیات لو
تاکه چشمم به دوچشم تر تو می افتد
آتشی بر جگر مادر تو می افتد
نیزه دار سر تو گر که کمی تند رود
باز هم از سر نیزه سر تو می افتد
شاعر:محمد حسن بیات لو
مثل ستاره بود و شبیه شهاب رفت
پلکی به روی هم زد وآهسته خواب رفت
در آرزوی مشک لب خویش می مکید
با آرزوی خوردن یک جرعه آب رفت
با اسب به روی بدنش افتادند
با کینه ی بابا حسنش افتادند
آنقدر عسل گفت که در آخر کار
با نیزه به جانِ دهنش افتادند
شاعر:فرزاد نظافتی
گُلی که رفته ای اما گلاب برگشتی
چو آب رفته ای و چون شراب برگشتی
پُر از سؤال به میدان قدم گذاشتی و
ز سُم ِ اسب گرفتی جواب, برگشتی
باد وقتی که برآن حلقه گیسو افتاد
سنگ باران شد ومیدان به هیاهو افتاد
سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد
سوختیم از هِق هِق ات از گریه هایت سوختیم
دور از دیدار امّا در هوایت سوختیم
باز با چشمانِ خود گشتیم دنبالِ شما
باز گُم کردیم عطرِ ردِّ پایت سوختیم