جــا مــانــدگان

                                                                    وای بــر جــا مــانــدگان بعـد جنگ

عــده ای آلــوده ی هــرگــونـه ننگ

عــده ای لا مــذهــب مــؤمــن نمـا

دلخوش این کــاخ های رنــگ رنــگ

آقا سلام

آقـا سـلام, خستـه نبـاشـی بـیـا که من

 اینجـا در انتـظـار تو هستم چرا که من

 غرق گنـاه هستـم و محتـاج یـک نـگـاه

 امشب دعا بکن تـو بخـواه از خـدا که من

عبدالله بن حسن

در سر شطرح معما می کرد

با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش

رفع آزار ز آقا می کرد

تا هست فاطمه به دگر ها نیاز نیست

حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست

حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست

تو کعبه ای , طواف تو پس گردن من است

پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست

خدا خیرتان دهد

سینی بدست بود و سر کوچه دیدمش

با پرچمی که روی نگاهم کشیدمش

“آقا کمک کنید, خدا خیرتان دهد”

او دم گرفته بود .. وَ من می شنیدمش

پا به پای محرم…

لباس مشکی ما را به دستمان بدهید

به ما حسینیه ی گریه را نشان بدهید

مرا که راهی بزم عزای اربابم

برای زود رسیدن کمی توان بدهید

شعری واقعا زیبا…

نه دفن کردن مضمون بی کفن سخت است

نه گوش دادن الواح بی سخن سخت است

بدون دیدن تو آینه شدن مشکل

نباشد آب اگر با وضو شدن سخت است 

لحظه ی آخر

  تو لحظه های آخر وقتی دارم میمیرم 

ترسم اینه که مزد نوکریمو نگیرم

ترسم اینه دم مرگ چشم انتظار بشینم 

تنها باشم آقاجون روی تو رو نبینم

شاه خشرو

تو را با نام آهو می شناسند

رضای حضرت هو می شناسند

تمام رعیت ملک عظیمت

به نام شاه خوشرو می شناسند

پناه

حق معرفتی به هر نگاهم داده

در حلقه‌ی عشق خویش راهم داده

این ها همه علتش فقط یک چیز است

ایرانی‌ام و رضا پناهم داده

حسن فطرس

 

اعجاز حرم

روزی که خاک صحن رضا آفریده شد

مهر سجود اهل سما آفریده شد

خورشید از درون ضریحش طلوع کرد

تا گنبدش رسید و طلا آفریده شد

دست مرا گرفت …

دست مرا گرفت و به دستم قلم گذاشت

حسی که باز پای مرا در حرم گذاشت

حسی که اشک وار به چشمم قدم گذاشت

تا اشفعی لنا به لبم دم به دم گذشت

دکمه بازگشت به بالا