بگذار بگذریم…

هر چند پای بی رمق او توان نداشت

هر چند بین قافله جانش امان نداشت

بار امانتی که به منزل رسانده است

چیزی کم از رسالت پیغمبران نداشت

لب تشنه بود

لب تشنه بود , تشنه یک جرعه آب بود
مردی که درد های دلش بی حساب بود

پا می کشید گوشه حجره به روی خاک
پروانه وار غرق تب و التهاب بود

گریه می کنم

 

تا تل زینبیه و گودال قتلگاه

تا خیمه ها قدم به قدم گریه می کنم

با علقمه به یاد لبت آب می شوم

با روضه های مشک وعلم گریه می کنم

محراب شکسته

محراب ابروان تو را برگزیده اند

شمشیرهای تشنه برای سجودشان 

طوفان خون به پا شده در بین قتلگاه

دورو بر تنت ز قیام و قعودشان 

دکمه بازگشت به بالا