شعر شهادت حضرت عباس (ع)

من علمدار سپاهم

با منِ تشنه لب اِی مشک وفاداری کن
دلِ اهل حرم این جاست تو دلداری کن

همره آبِ درونت به زمین می ریزد
آبرویم به بر یار خریداری کن

شعر روضه حضرت عباس ع

رفته امیر لشکرش را پس بگیرد
از کوفیان آب آورش را پس بگیرد

رفته بگوید تشنگی ها برطرف شد
تا حرف های دخترش را پس بگیرد

امان‌نامه

سهم من از زندگی چیزی به غیر از غم نشد
هیچکس غیر از برادرهام غمخوارم نشد

بعد تو عباس, زینب ماند و این نامحرمان
بعد تو دیگر برایم هیچکس محرم نشد

تیرباران شدی

چشم تو بسته شد و چشم حرامی وا شد
تو زمین خوردی دورِ حرمم غوغا شد

مشک تو پاره شد و آبرویت ریخت زمین
سیلِ آن خورد به خیمه همه جا دریا شد

امید آب

امیر لشگر من دست من به دامن تو

رباب مانده و امید آب بردن تو

به اهل خیمه سپردم که آب گردن من

بلند گر نشوی خون من به گردن تو

یک قبر کوچک!

حتی نرنجاند از خودش یک مشت ترسو را
بخشید از روی سخاوت دست و بازو را

تا خاطراتی را نهان سازد بر آن میگشت
پنهان بسازد از برادر زخم پهلو را

مژگان چشمها

چشمت شبیه بختم در خواب غم فزایی است
واکن دو چشم تر را وقت گره گشایی است

پلکی بزن دلم را آزاد از این قفس کن
مژگان چشمهایت مفتاح دلگشایی است

عمو افتاده

 

ذکـرِ لاحـول ولا قـوه الا باالله
می کند بدرقه یِ راهت اباعبدالله

تو امـیدِ حـرمِ فاطمـیـونی آری
همه یِ عشقِ منی باید عَلَم برداری

پاسدار حرم

آب از دست تو سقا به خدا حیران است
مشک و تیر و علمت تا به ابد گریان است

تک یل حیدری و بر تو بنازد زینب
با نگه صف شکنی کین طرق شیران است

چه آمد به سرت

گر نشد مشک ولی ماند امید دگرم
ببرم آب دراین کاسه چشمان ترم..
..هم شکستند همین کاسه و هم کاسه سرم
تا هوایی به سر از آب مبادا ببرم

سرش از هم پاشید

تا علمدار افتاد
خنده از اشک رباب بر لب انظار افتاد

گریه مى کرد حسین
آنطرف بین حرم دخترکى زار افتاد

عَلَم افتاد

 

مانده ام که بِبرم یا نَبرم پیکر تو؟!
در کـَمینـَند بریـزند دوباره سرِ تو

هردودست وعَلَم افتاد زمین کافی نیست
می رود تکه به تکه همه یِ پیکرِ تو

دکمه بازگشت به بالا