شعر شهادت حضرت رقيه (س)

چشمش برای پلک زدن وا نمیشود

چشمش برای پلک زدن وا نمیشود
میخواست ناله ای کند اما نمیشود

هم زخم های آبله اش درد میکند
هم جای تازیانه مداوا نمیشود

نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد

نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد
بلکه با کرب و بلا “کربـُبلا”زجرش داد

مقتل این گونه نوشته ست که “مٰاتَتْ کَـمِدْا”
بس که آن طایفه ی “بی سر و پا” زجرش داد

با دست های کوچکم میخواستم تا

با دست های کوچکم میخواستم تا
از ساربان انگشترت را پس بگیرم

دیشب نشد از دختر خولی دوباره
چادر نماز مادرت را پس بگیرم

شاعر:علی رضوانی

دیگر نمی پیچد صدایش در خرابه

دیگر نمی پیچد صدایش در خرابه
دَمْ نوحه ی “بابا بیایش”در خرابه

بوسید وقتی کعبه ی بین طَــبَق را
دید استجابت را دعایش در خرابه

به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت

به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت

فدای آتش داغی که بر جگر زدنت

چقدر داد کشیدم دگر نخوان قرآن

ولی توخواندی و باسنگ ای پدر زدنت

با دست می گردم بـه دنبال سـر تـو

با دست می گردم بـه دنبال سـر تـو
سوئی ندارد چشم های دختر تو

از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
آخر شدم من هم شبیه مـادر تو

بابا نبودی رو سریم را کشیدند…

بابا نبودی رو سریم را کشیدند…
خیلی مرا بابا توی صحرا کشیدند
چشمم سیاهی رفت آن وقتی که دیدم
چندین نفر بر پهلوی من پا کشیدند

حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو

حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو
خورشید شام تار خرابه بمان,نرو
دیگر بس است بی تو سفر,جان به لب شدم
دق می کنم اگر بروی مهربان,نرو

امان از فرع هایی که

امان از فرع هایی که
به اصل تو نینجامد
و آه از انتظاری که
به وصل تو نینجامد

هوای بال و پرم میل کربلا دارد

هوای بال و پرم میل کربلا دارد
دویدنم عقب ناقه ماجرا دارد

دلیل اشک مرا اهل اشک میفهمد
نمیشود بنویسم قلم حیا دارد

بابا غرور دخترت آخر شکسته شد

بابا غرور دخترت آخر شکسته شد

دستم به دست حرمله با خنده بسته شد

در مجلس یزید که پر ازدحام بود

عمه نبود کار رقیه تمام بود

شاعر:علی سپهری

رقیه خاتون سلام الله

تو گفته ای که روضه برایت به پا شود

از کربلا به  شام حسینیه وا شود

تاریخ از حماسه ی تو قد کشیده است

باور کنم که قد بلند تو تا شود ؟!

دکمه بازگشت به بالا