شعر شهادت حضرت رقيه (س)

شرمنده ام بابا

رفتی سفر اصلا نگفتی دختر تو

دقمی کند بعد از تو و آب آور تو

پایبرهنه سر برهنه روی ناقه

منزلبه منزل من به دنبال سر تو

بابایاز گل بهترم دیدی چگونه

سیلیزدند بر دخترت در محضر تو

پامیشوم من دست بر دیوار دارم

حالاشدم دیگر شبیه مادر تو

دیدی برای شستو شوی زخم هایم 

جانشبه لب می آید هرشب خواهر تو

یادمنرفته هرکسی همراه خود داشت

برروی نی یا دشنه ای بال و پر تو

اصلانپرس ازمن چه کردم معجرم را

منهم نمی پرسم دگر از حنجر تو

 با خنده های ساربان یادم می آید

خیرتو…. انگشت تو و انگشتر تو

حلقهزدند نامحرمان دور و بر من

هجدهسر بر روی نی دور و بر تو

از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام

شرمندهام بابا شدم دردسر تو

 

لجبازی

یاسواره می رسید بال و پرم را می گرفت

یاپیاده می رسید دور و برم را می گرفت

سوزشموی سرم بابا طبیعی گشته است

میرسیداز پشت سر موی سرم را می گرفت

آیینه

آیینه , آمدی سحری در خرابه ام

خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر

تو در تنور رفتی و موی تو کم شده

در بین شعله سوخته گیسوی من پدر

به قصد کُشت می زد

مرا دشمن به قصد کُشتمی زد

به جسم کوچک من مُشتمی زد

هرآن گه پایم از رهخسته می شد

مرا با نیزه ای ازپُشت می زد

مهمانی…

تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی

من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی

نگاه نیزه سواران

نگاه نیزه سواران به سمت پایین است

به سمت جمع اسیران آل یاسین است

سر بریده ی هجده برادر زینب

چقدر درهم و آشفته است غمگین است

گویا به سر رسیده

گویا به سر رسیده غم انتظــارها

از راه آمده است نگــارِ نگـــارها

بابا خوش آمدی, قدمت روی چشم من

چشمی که خون شده ز غم روزگارها

آمدی…..

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

اقا سلام

اقا سلام گم شده ام در هوایتان…

جلدم نما با جلوه دلربایتان

در هر کجا سخن از لطف خان توست…

جانم فدای بیرقو بزم سیاهتان

فاطمه ی لشکر تو

دیگر افتاده ز پا  فاطمه ی لشکر تو

 رو به قبله شده از دوری تو دختر تو

آن قدر ناله زدم از تهِ دل ای بابا

 تا شبی جانبِ ویرانه بیاید سر تو

صورت من

زبری صورت من و دستان عمّه ام

تقصیرِ کوچه های یهودیِ شام بود

شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت

در چشم ها عجیب نگاهِ حرام بود

هق هق بی رمق

تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند

 دست در دست پدر دخترهمسایه رسید

ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند

دکمه بازگشت به بالا