دَمِ اذان پدرم نانِ تازه ای آورد
که بویِ تازگی اش بر مشام می آمد
به یادِ روضه یِ طفلی سه ساله اُفتادم
زِ خانه ها همه بویِ طعام می آمد
دَمِ اذان پدرم نانِ تازه ای آورد
که بویِ تازگی اش بر مشام می آمد
به یادِ روضه یِ طفلی سه ساله اُفتادم
زِ خانه ها همه بویِ طعام می آمد
بیا میان زمستان گل بهاره ی من باش
بیا و جان به تنم ده,, دم دوباره ی من باش
چه داشت خانه ی خولی که این خرابه ندارد
در این سیاهی مطلق دمی ستاره ی من باش
شانه چه احتیاج که مویی نمانده است
بوسه نخواه , مثل تو رویی نمانده است
هر آن چه هست ظاهر و باطن خودت ببین
دیگر برات , راز مگویی نمانده است
نگاه کن که به رویم نشانه خورده
چقدر صورت من تازیانه ها خورده
زبانه می کشد آتش ز روی ماه من
چه از شراره و از این زبانه ها خورده
باوجودی که پدرجان گله خیلی دارم
نوه ی فاطمه ام حوصله خیلی دارم
وسط آن همه اسباب جسارت برما
نفرت ازسلسله و هلهله خیلی دارم
خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست
بابا یتیم یعنی دست نوازشم نیست
باید بگیرم امشب دیوار را نیافتم
عمه حواس جمع است اینجاست تا نیافتم
کوچک ترین نبود ولی چندساله بود
خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود
هرکس که دید چهره ی او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بی قباله بود
هیچ کس در شام با دردانه ات همدم نشد
هیچ کس جز عمه زینب همدم دردم نشد
حرف های عمه مرهم بود بر زخمم, ولی
هیچ کس بر زخم های عمه ام مرهم نشد
نبود ماه در آن شب, نبود کوکب هم
به گریه گفت به عمه : نیامد امشب هم!
چه می کند اگر این صحنه را ببیند که
سر حسین شکسته ست و غرق خون لب هم
چادرم پاره شد از بس کشیدند مرا
به گمان خورده شده ساقه ی نیلوفر من
معجرم دست نخورده است خیالت راحت
چادر سوخته چسبیده به موی سر من
شاعر:رضا رسولی
بین این شهر کسی نیست حریفِ سخنم
دخترت نیستم از طشت خلاصت نکنم
چه شد آخر که تو بی غسل و کفن دفن شدی؟
به تلافیش ببین؛چادر من شد کفنم…
دختر است و بلندی مویش
می رسد تا حدود زانویش
از پدر صبح و شام دل برده
با همین پیچ و تاب گیسویش