شعر شهادت حضرت رقيه (س)

عمــــو عبّاس(ع)

کاروان در مسیرِ راز و نیـــاز
مدّتی از مسیـــر باقــــی بود
دختری مثلِ آسمان معصــوم
باز هم رویِ دوشِ ساقی بود

اسیر دست طوفان

اسیر دست طوفان است گیسویی که وا مانده
گلِ سر داشتم، در پنجه های زجر جا مانده

تو میگفتی شبیه مادرم زهراست این دختر
بیا بابا ببین قد مرا بدجور تا مانده

بی بی جانم

صد زخم به بال و پر ، کبوتر دارد
این یاس نشانه های مادر دارد

با سر به حضور او مشرف شده است
بابا چه ارادتی به دختر دارد!

 بردیا محمدی

اُف به دنیا

اُف به دنیا ؛ رقیه سیلی خورد
بین صحرا رقیه سیلی خورد

دختری را برای سکه زدند
اُف به دنیا رقیه سیلی خورد

نوه ی حیدری

یاحسین ای همه ی هستی مردان غریب
قبله ی جون و زهیر و وهب و حر و حبیب
آمدم شعر بگویم که در این حال عجیب
روضه آمد به میان شکل مربع ترکیب

زهراترین مقـام

در گوشه ی خرابه گلستان رقیّه است
شأنِ نزولِ ســوره ی باران رقیّه است
تفســیرِ آیــه آیــه ی قـرآن رقیّه است
این دخترِ شــبیه به طوفان رقیّه است

وای وای

خسته ام بس که بین این صحرا
در پی تو دویده ام ای طفل
چکمه هایم خراب شد از بس
خار از آن کشیده ام ای طفل

سه ساله دخترت

دریاب سه ساله دخترت را
بگذار به دامنم سرت را

باید که تلافی اش نمایم
آن بوسه ی روز آخرت را

جانم رقیه(س)

نیست به عالم مهی مثال رقیه
ماه بُوَد غرق در خیال رقیه

از سر شرمندگی خسوف پذیرفت
دید چو آن ماه بی زوال رقیه

کنج ویرانه

آه خورشید ، کنج ویرانه
آمدی نیمه‌ی شب ای بابا
تو نبودی و من زمین خوردم
پیر شد عمه زینب ای بابا

جانم رقیه(س)

امروز رسیدم به همان حرف که گفتی
از اسب بیافتی ولی از اصل نیافتی

من یاس اصیلم ولی از ساقه شکسته
پهلوم به افتادن از آن ناقه شکسته

بابای من

آسمانت سرخ اما آسمان من کبود
بعد تو بابای خوبم آسمان آبی نبود

من تو را میخواستم دیدم تو با سر آمدی
آمدی جانم به قربانت ولی دیگر چه سود

دکمه بازگشت به بالا