شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بابایی

بابا معجرم رو با خودت بیار

زَر و زیوََرم رو با خودت بیار

حالا که داری میای اگه میشه

داداش اصغرم رو با خودت بیار

بابایی عزیز

ای یوسف رسیده به کنعان من,سلام
بابایی عزیزتر از جان من,سلام

ای دلخوشی این دل پر غم,خوش آمدی
بابا, به این خرابه ی ماتم خوش اومدی

بابا حسین

حال من از این خراب ترم بشه
کسی نیس که سایه ی سرم بشه
بدون عمه سفر نمیره که
یه چیزی بگید که باورم بشه

نيامدي

در انتظار ، چشم من سپيد شد نيامدي

نهال قد من شبيه بيد شد نيامدي

بيا مرا ببر كه دست و پاي گير عمّه ام

به درد هاي او غمم مزيد شد نيامدي

بابا حسین(ع)

تو نیستی و لشگری مرا عذاب میدهند
عذاب لقمه نانی و عذاب آب میدهند

سوال میکنم ز نیزه دارها سرت کجاست؟
ولی به حرف های بد به من جواب میدهند!

یا بنت الحسین

نه غذا می خواستم دیگر نه زیور خواستم
تا در آغوشت بگیرم از خدا پر خواستم

مادرت زهرا میان خواب یادم داد که
هر زمان خوردم زمین با یاعلی برخاستم

آه بابا

رفتی و بعد از تو این ایام‌ خیلی بد گذشت
آه بابا کربلا تا شام خیلی بد گذشت

روی نی قرآن تلاوت کردی و طعنه زدند
پای نی ای حجه الاسلام خیلی بد گذشت

یا بنت الحسین

سخت است مجنون دور از لیلا میوفتد
دختر که باباییست بی بابا میوفتد

گردن‌ نمیماند برای آن کسی که..
روی شتر با سر از آن بالا میوفتد

دردانه ی حسین

ای کاش جهان بر سرم آوار نمی شد
در سینه غمی کهنه تلمبار نمی شد

یک ذره اگر حرمله رحمی به دلش داشت
این چشم ورم کرده دگر تار نمی شد

نور خورشیدم

نور خورشیدم که در ظلمت سرا افتاده ام

دختر شاهم که در ویرانه ها افتاده ام

روزگاری بالش زیر سرم دست تو بود

اُف به این دنیا کجا بودم کجا افتاده ام

بابای من

خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط
حال من را مرد دختردار می فهمد فقط

حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته
حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط

بند بندم سوخته

سنگ خارا شد دگر آن بستری که داشتم
یک زمان می بافتم موی سری که داشتم

روی نی رفتی و رفتم با سپاه شامیان
بی علمدار و علم ؛ بی لشکری که داشتم

دکمه بازگشت به بالا