رسیده موسم یاری برادر
برایت میکنم زاری برادر
بگویم از برایت رازها را
بخوانم روضه های بازها را
شعر مصائب اسارت شام
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
نبی و فاطمه و بوتراب را گریاند
صدای مویه ی زلفش که دست باد افتاد
چقدر حضرت ختمی مآب را گریاند
سیمرغ کوه قافِ خیالم حسین من
گشته شکسته تر, پر وبالم حسین من
طی مسیر هجر تو با جان به سر رسید
چل خان عشق, گشته مدالم حسین من
دخترِ فاطمه ! بازار! خدارحم کند
چادرِ پاره و انظار خدا رحم کند
ما که از کوچه فقط خاطره بد داریم
شود این حادثه تکرار خدارحم کند
زلف دیوانگی ام باز پریشان شده است
روضه خوان از خبر آینه , حیران شده است
روضه خوان مانده که با معجر زینب چه کند
گویی از آخر این روضه پشیمان شده است
کوفی و شامی یکی از دیگری بدچشم تر
مانده ام گویم امان از کوفیان یا شامیان
رفتن و ماندن به یک اندازه داغم می کند
مانده ام گویم بران ای ساربان یا که مران
کرببلاست غربت تلخ غریب ها
فصل بلند ناله ی امن یجیب ها
کرببلاست وادی از خودگذشتگی
در موج خون حکایت شیب الخضیب ها
می زند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها
دیده می شد محشری از لا به لای نیزه ها
مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود
عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزه ها
ای به خون غلطان تنت! ای بر سر نی ها سرت!
عالمی دارند شب ها کودکانت با سرت
قدر یک بوسه ز عرش نیزه ها پایین بیا
مانده راهی بس دراز از خیمه ما تا سرت
از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد
از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد
غروب روز دهم بود عمه ام افتاد
عبای خونی تو تا به دوش قاتل شد
من که مکشوفه روضه می خوانم
کمی از کوفه روضه می خوانم
بعد تو روز خواهرت شب شد
ذکر تو ناله های هر شب شد