شعر مصائب اسارت شام

سنگ جفا

 

در شهر کوفه اندکی بوی خدا نیست

بر پشت بام هایش به جز سنگ جفا نیست

اهداف سنگ هایی که می آید تو هستی

حتی یکی از سنگ ها هم در خطا نیست

دروازه کوفه…

تا میدهم به ساحت قدسیتان درود

از کوهسار نیزه روان میکنی دو رود

با این هزار و نهصد و پنجاه آیه.درد

من می شوم پیمبرت ای مصحف کبود

پیغمبردیگر…

افسوس می خورم که نسیم غروب شام

بر روی نیزه شانه به زلفت کشیده است

مهمان کشی به رسم مسلمانی کجاست؟

قرآن بخوان که وقت رسالت رسیده است

یاحبیب الباکین

زمین برای قدم هایت آسمان شده بود

وَ ماه, روی سرت مثل سایه بان شده بود

دوباره کشتی نوح از پس زمان برخاست

وَ باز دست خداوند, بادبان شده بود

انتهای شفق

کاروانی ز انتهای شفق

همچو خطی شکسته می امد

روزن نور بود و تا شهری

به سیاهی نشسته می امد

پیغمبر دیگر …

افسوس می خورم که نسیم غروب شام

بر روی نیزه شانه به زلفت کشیده است

مهمان کشی به رسم مسلمانی کجاست؟

قرآن بخوان که وقت رسالت رسیده است 

بیقراری و من …

هنوز روی سرت جای نیزه داری و من

نشسته ام که بیاید عمو به یاری و من

هزار حرف دگر با سر تو دارم و تو

به سوی عمه پریشان و بیقراری و من 

محسن نورپور

 

هجده ساله

آن روز از تمامی دیوار های شهر

با سنگ می رسید جواب سلام ها

در مدخل ورودی آن سرزمین درد

از بین رفته بود دگر احترام ها

دروازه شهر

دروازه ورودی شهراست و ازدحام

بر پا شده دوبارههیاهوی انتقام 

این ازدحام و هلهلهها بی دلیل نیست

یک کاروان سپیدهرسیده به شهر شام 

ظرف سه روز موی رقیه سفید شد

بر نیزه کرده اند سر اطهر تو را

بر خاک وانهاده عدو پیکر تو را

از بهر آنکه خواهر تو  زجر کشکنند

گردانده اند پیش نگاهش سر تو را

زخم پیشانی

ای هلال زخمی بر نیزه ها

پاره حنجر گشته از سر نیزه ها

کاش می شد ای عزیز مادرم

جای تو می رفت بر نیزه سرم

از روزهای قافله دلگیر می شوی

از روزهای قافله دلگیر می شوی

هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی ؟

در شام شوم زخم زبانها چه می کشی ؟

کز روشنای عمر خودت سیر می شوی

دکمه بازگشت به بالا