عاشق نشد آنکس که قرن را نشناسد
ای وای اگر بوی وطن را نشناسد
یعقوب به خود گفت الهی که زلیخا
عاشق نشود،یوسف من را نشناسد
هرگز به تمکن نرسد در همه ی عمر
هر کس که الفبای سخن را نشناسد
از اصل خود افتاده نه از اسب کسی که
مجذوب عقیق است و یمن را نشناسد
پس حاصل یک عمر گدائی من این است
بیچاره گدائی که حسن را نشناسد
ما عاشق و دیوانه ی او بوده و هستیم
سرمست ز پیمانه ی او بوده و هستیم
المنت ولله که از بدو تولد
مهمان کرمخانه ی او بوده و هستیم
دور سر عشاق حسن گشتم از آغاز
درمیکده پروانه ی او بوده و هستیم
با دست خودش لقمه به سگ داد و از آن پس
دربان در خانه ی او بوده و هستیم
ما ریزه خور،ریزه خور،ریزه خوران
آن سفره ی شاهانه ی او بوده و هستیم
محسن صرامی