روی دستان پدر بیتابیِ ما را ببین
لااقل از آن بلندی رنگِ دریا را ببین
رازقِ دنیا به مشتی بی سر و پا رو زده
آب شد آب از خجالت؛ کار دنیا را ببین
روی دستان پدر بیتابیِ ما را ببین
لااقل از آن بلندی رنگِ دریا را ببین
رازقِ دنیا به مشتی بی سر و پا رو زده
آب شد آب از خجالت؛ کار دنیا را ببین
در دست چاره سازِ جهان،راهِ چاره نیست
آن جا که جای طفـل،دگر گاهـواره نیست
باید به خــاک بِـسپُـردش ، تا ندیده اند
“در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست”
شب ها به پای نیزه مناجات می کنم
وقتی به روی نیزه تماشات می کنم
هر روز ظهر مشک به دوشم ببین که آب
بین همه برای تو خیرات می کنم
حس کرد در وجود خودش داغِ ناب را
رؤیایِ مادرانه پُر اضطراب را
بیتاب، اشک ریخته و غربت ِ پدر
از چشم های کوچک او برده خواب را
در زیرِ آفتاب ببین سوختی رُباب
خیره مَشو به آب ببین سوختی رُباب
شرمندهام کنارِ تو از رویِ مادرم
شرمندهات شدیم عروسِ برادرم
دیدنی میشد اگر یار می آمد امروز
روشنی بخش شب تار می آمد امروز
خبر از یوسف گمگشته ی این شهر نداشت
هرکسی بر سر بازار می آمد امروز
تو شدی محو من و آنچه خودت میدانی
من شدم عاشق این حال تو در مهمانی
اشتیاق تو به رفتن همه را حیران کرد
همه گریان و تو برعکس همه خندانی
از کودکیش مثل پدر درد کشیده
همپای یتیمی چقدر درد کشیده
سخت است بفهمد که کسی درد کسی را
درکش نتوان کرد مگر دردکشیده
از ازل در جام ِ جانش داشت عشقِ لم یزل
قاسم بن المجتبی(ع)، فرمان پذیرِ بی بدل
متن بازوبند او تفسیری از ایمان و عشق
شد رجزهایِ گوهربارش خودِ خیرالعمل
گیرم زره نیافتی عمه , کفن که هست
گیرم سپر نیافتی عمه , بدن که هست
گیرم سپاه مسخره کردند : بچه است
تیغم به خوبیه سر ازرق زدن که هست
شور و شوقم را ببین، یاور نمیخواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمیخواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آنور نمیخواهی عمو؟
یک چشمه از عنایت چشم شما، عسل
خوشرنگ تر ز سرخی رنگ طلا، عسل
بسم الله است ذکر شروع عریضه ها…
اما شروع می شود این شعر با، عسل